عكس |
درختان رنگين كماني در جنگل اندونزي |
پر پيچ و خمترين خيابان جهان |
صحبتهاي مردي كه همسرش را با لوله آب به قتل رساند |
صحبتهاي مردي كه دوست نداشت قبل از قرنطينه شدن وارد زندان شود شنيدني و دردناك بود. اين مرد كه با پوست پر از شيارهاي عميقش و موهاي سفيدش و دستان بزرگ و چين و چروك خوردهاش معلوم بود كه عمري روزي حلال در آورده و رنج كشيده است در حالي كه زار زار گريه ميكرد، گفت: آخر مسلمان خدا، من با اين سن و سال هنوز پايم به كلانتري باز نشده بود حالا چرا بايد بروم در جمع اراذل، قاچاقچي، قاتل... مرد در گوشهاي از اتاق ماجراي زندگياش را اينگونه آغاز كرد: شهرستان به دنيا آمدم، بعد از مدتي كه بزرگتر شدم كارگري شركتها را ميكردم.18-19 سالم بود كه زن گرفتم. زنم غريبه بود. آن موقع من وضع مالي خوبي نداشتم. هنوز كارگري ميكردم و زنم هم با نداري من ساخت بعد از مدتي مجبور شديم از همدان به تهران بياييم، شهرستانها آنقدر از كار خبري نبود، هم او از خانوداهاش دور شد هم من. كم كم بچهها دورمان را گرفتند، تا امروز كه خدا هشت تا اولاد به من داده. هفت پسر و يك دختر. من شب و روز كار ميكردم تا خرج زندگي را در بياورم ميگفتم اگر پدرم نتوانست زير بال و پر ما را بگيرد من بايد با كار فشرده بتوانم به فرزندانم كمك كنم تا مثل من در سختي زندگي خود را سپري نكنند... بعد از مدتي كار شبانه روزي در شبهاي سرد زمستان و روزهاي گرم تابستان موفق شدم يك خانه 5 طبقه براي خودم بسازم و 4 طبقه آن را بدم مستاجر و در طبقه ديگر هم بنشينم... پيش خودم گفتم هر كدام از پسرانم كه زودتر زن گرفت براي چند سال يكي از واحدها را به او ميدهم تا زندگيش را بسازد و برود به دنبال سرنوشت زندگياش. از پنج- شش سال قبل رفتارهاي زنم عوض شد. من گفتم نبايد يادمان برود كه كي بوديم از كجا آمديم و چي هستيم ما كه چيزي نشده بوديم. اما خب وضع مالي مان تغيير كرده بود. اصلا آن زن سابق نبود. لباس پوشيدنش، حرف زدنش، همه و همه يك جور ديگري شده بود... اوايل با زبان خوش ميگفتم زن، ما يك سن و سالي ازمان گذشته، ديگر نبايد مثل جوانها لباس بپوشيم و مثل آنها سبك سري كنيم... اما مگر حرف به گوش اين زن فرو ميرفت؟ هر روز يك رنگ و مدل لباس ميخريد، موهايش را رنگ قرمز ميكرد.. به خدا خجالت ميكشيدم نگاهش كنم... مدام نگاه به عروسها ميكرد. آن وقتها سه تا از پسرهايم زن گرفته بودند، نگاه ميكرد ببيند عروسها چه ميكنند، فردا او هم همان كار را ميكرد... آنقدر اين كار را ادامه داد تا زندگي يكي از پسرهايم را به هم زد و عروسم طلاق گرفت و رفت. اما اين زن دست از كارهايش برنداشت... گاهي فكر ميكردم چون زمان جوانياش نتوانسته از اين كارها بكند برايش عقده شده. چون كم سن و سال بود كه ازدواج كرديم. خب خانه پدرش كه نميتوانست دست از پا خطا كند. خانه من هم كه آمد اول كه دست و بالمان تنگ بود و بعد هم كه بچهها به دنيا آمدند و حال كه دست و بالمان هم باز شده، او فرصت پيدا كرده تا خودي نشان دهد. اما به خدا ديگر از سن و سال ما گذشته بود... ديگر كار به جايي رسيد كه حرف آبرو در ميان بود با برادر و خواهرش صحبت كردم ولي گفتند به ما ربطي نداره، مشكل زندگيت را خودت حل كن... ديگر طاقتم طاق شده بود، به زنم گفتماي زن، بيا از خرشيطان پياده شو... برو دنبال زندگيت تو كه به هيچ صراطي مستقيم نيستي! اما او ميگفت: طلاق نميگيرد و دست از سر فرزندانش بر نميدارد. مي گفت من بايد بروم ولي من هم نميتوانستم فرزندانم را پيش چنين زني بگذارم... راستش ديگر به اينجام رسيده بود، ميخواستم كار را يكسره كنم، چقدر حرص بخورم. چقدر زجر بكشم. گفتم بيا يك طبقه از اين ساختمانها را به تو ميدهم هر كاري كه ميخواهي بكن، بفروش، رهن بده، اجاره بده، فقط برو و جلو چشم من نباش. مي خواستم تا وقتي بچهها نيامده اند، كار را تمام كنم. يا اين طرفي يا آن طرفي مثل هميشه شروع كرد به تند زباني كه من هيچ كجا نميروم تو هم هركاري از دستت بر ميآيد كوتاهي نكن! چارهاي برايم نمانده بود، گفتم تو را ميكشم و ميروم خودم را معرفي ميكنم، اما او فكر كرد فقط تهديد ميكنم گفت: ميتواني كوتاهي نكن! ديگر نتوانستم تحمل كنم... انگار آتيشم زده بودند، يك تكه لوله آب گوشه حياط افتاده بود، آن را برداشتم و شروع كردم به زدن، نه يك ضربه، نه دو ضربه، حالا نزن و كي بزن... نميدانم چند ضربه به او زدم كه ديگر از حال رفت. بعد بيرون آمدم رفتم پاسگاه و همه چيز را گفتم. از آنجا مرا فرستادند آگاهي و الان هم در زندان هستم. به خدا اگر طلاق ميگرفت و ميرفت كار به اينجا نميرسيد. اما نه طلاق ميگرفت و نه رفتارش را درست ميكرد. كاش زن من اشكال ديگر داشت به خدا اين زن راه ديگري برايم نگذاشته بود، آن روز ديگر خون جلوي چشمانم را گرفته بود. من اينكار را نكردم كه بروم زن بگيرم من اين كار را كردم چون ديگر تحمل رفتارش را نداشتم... |