والدینی که سر راه گذاشته می‌شوند!

در کشور ثروتمند ایران که قرار بود مستضعفان و پابرهنگان حاکم شوند . همچنین حکومت دینی مدعی جامعه ی معنوی –اخلاقی  است . همینطور ادعا می شود ایران قدرت برترمنطقه است . درصورتیکه نه زنان تن فروش ومعتادشده اند که کلیه  فروشیه م رایج شده است .مهمتراینکه اگر تاکنون بدلیل فقر ومحرومیت وبیکاری کودکان سر چهاراه گذاشته می شد ولی  دامنه ی آن به والدین رسیده که سرچهارراه ها رها می شوند

رها کردن سالمندان در خیابان یا همان سر راه گذاشتن سالمندان، گویی از اتفاقات نوظهور شهرهای بزرگ است.  «افزایش سالمندان رها شده در خیابان!»خبر تلخ و کوتاه است: آدم نمی‌داند چه بگوید. اصلاً یعنی چه؟! یعنی کسی پدر و مادر پیرش را بیرون می‌برد و به بهانه‌ای در خیابان او را جا می‌گذارد. درست مثل سر راه گذاشتن نوزادان؟ فرقش این است که این بار حرف از نوزاد ناخواسته و بحران مالی والدین و هزار علت دیگر برای سر راه گذاشتن بچه نیست؛ حرف آدمی است که سنی از او گذشته و در این سال‌های رفته چه‌ها که نکرده! چقدر دست کشیده بر سر بچه‌هایش، چند تابستان صورت عرق کرده شان را با قربان صدقه فوت کرده و چند زمستان دست‌های یخ کرده شان را میان دست‌های بی‌دریغ اش گرم کرده است. فقط خدا می‌داند چقدر از خودش گذشته، چند بار نان از دهان خود گرفته و به دهان کودکانش گذاشته و چه روز و شب هایی، جوانی اش را در بازار سرسخت روزگار چوب حراج زده است.
 
خبر را علی ربیعی، وزیر رفاه می‌دهد. خبر تلخ و تأمل برانگیز. آدم واقعاً نمی‌داند چه بگوید. با خودش فکر می‌کند آن فرزندی که پدر و مادر پیرش را سر راه می‌گذارد، باید چه شکلی باشد؟! حتماً خشن و ترسناک است. مثلاً مردی که چشم‌هایش رنگ خون است و هیچ رحم و مروتی هم ندارد و لابد با بی‌رحمی تمام، پدر یا مادر پیرش را کشان کشان از خانه بیرون می‌برد و او را گوشه‌ای رها می‌کند. تصوراتم اما با دیدن جعفر به هم می‌ریزد. سی و چند ساله است. نحیف، با شانه‌های افتاده. چشم هایش دو دو می‌زند. آنقدر بی‌آزار به نظر می‌رسد که آدم دلش به حالش می‌سوزد. پرسان پرسان پیدایش کرده‌ام. دختر خاله مادرش به زور تلفنش را داد. گفت:«برود به جهنم بی‌چشم و رو! » جعفر خجالت می‌کشد. پای تلفن گفت: «دم خانه نیایید. خودم می‌آیم.» می‌آید دم در روزنامه. اصرار می‌کنم بیاید بالا. قبول نمی‌کند. «همین جا خوب است.» همین اش هم به زور راضی شده بیاید. می‌گوید: « تو را به خدا فقط اسمم را نیاورید! همین نیمچه آبرویم هم می‌رود
 
جعفر که البته من این اسم را رویش گذاشته‌ام، پشیمان است. درست دو سال می‌شود که مادر را ندیده. از همان روز که بیکاری و بی‌پولی آنقدر گلویش را فشار داده بود که دست مادر را گرفت و برد امامزاده صالح. مادر عاشق زیارت است. کدام مادری نیست؟! با خجالت می‌گوید: « داروهایش خیلی گران درمی آمد. خودم دو تا بچه دارم. زنم دائم غر می‌زد. سرکوفت می‌زد که با این بیکاری، مادرت هم سربار ما شده. می‌گفت ببر بگذارش کهریزک. دلم نمی‌آمد. چطور توی چشم‌هایش نگاه می‌کردم و می‌گفتم بیا برویم خانه سالمندان! پاهایش درد می‌کرد اما مغزش که سالم بود! گفتم می‌برمش امامزاده. آنجا یک مؤمنی پیدا می‌شود که کمکش کند
 
چشم‌ها را به زمین می‌دوزد: «‌شما مادر من را دیده‌اید؟» یاد صورت سفید پیرزن می‌افتم. مانتوی مشکی گشاد و روسری کرم که همیشه سرش بود. بارها دیده بودمش. می‌نشست روی سکوی کنار بانک یا کمی آن طرف تر کنار مغازه میوه فروشی. اصلاً آنقدر هر روز آنجا دیده بودمش که دیدنش برایم عادی شده بود. ظاهرش همیشه مرتب بود. تکیه می‌داد به عصا. چند تا لیف دستباف هم می‌گذاشت روی پایش. نه اینکه بساط پهن کند. لیف‌ها فوق فوقش 3، 4 تا بیشتر نبودند. حرف زدن با او راحت نبود. یک لیف خریدم و مشتری شدم. دوست داشتم بیشتر بدانم اما اهل حرف زدن نبود. دیده بودم که غذایش را همان جا در خیابان می‌خورد. گاهی لقمه‌ای که از کیفش بیرون می‌آورد و بعضی وقت‌ها هم یک ظرف یک بار مصرف کنارش بود. معلوم بود مغازه‌دارهای اطراف گاهی برایش غذا می‌برند. نتوانستم از زیر زبانش حرف بکشم. سؤال می‌کردم اما اصلاً محل نمی‌گذاشت. رویش را می‌کرد یک طرف دیگر. انگار مرا نمی‌بیند.
 
نا‌امید شدم. رفتم سراغ مرد میانسالی که همیشه همان حوالی با فرغون، سبزی می‌فروشد. خوش اخلاق است و اهل حرف زدن. از او در مورد پیرزن می‌پرسم. می‌گوید: «هر روز صبح می‌آید اینجا می‌نشیند تا شب. یک چیزهایی خودش می‌بافد و می‌فروشد. غروب‌ها گاهی یک پیرزن دیگر می‌آید دنبالش با هم می‌روند. از آن سرزبان‌دارهاست، برعکس این بیچاره که اصلاً حرف نمی‌زند. گاهی برایش آب یا میوه می‌برم. فقط تشکر می‌کند.» می‌گویم: «می‌شود هر وقت آن خانم سرزبان دار آمد، شماره اش را بگیرید برایم. خبرنگارم.» مرد ذوق می‌کند. می‌گوید:« درباره ما هم بنویسید.» و بعد حالت متفکری به خود می‌گیرد. انگار دارد فکر می‌کند چه مشکلی را مطرح کند که درباره اش بنویسم. قول می‌دهد شماره زن را بگیرد. دو روز بعد از دور که مرا می‌بیند، دست تکان می‌دهد. می‌فهمم شماره را گرفته. امیدوار می‌شوم.
 
آن طرف خط صدای زن مسن با خوشرویی جواب می‌دهد. می‌گوید: «من دختر خاله اش هستم. پسر بی‌وجدانش ۲ سال پیش گذاشتش بیرون
گوشم زنگ می‌زند. زده ام به هدف! حتی فکرش را هم نمی‌کردم که سوژه درست همانی باشد که می‌خواهم.
 
دختر خاله مادر جعفر ادامه می‌دهد: «این بیچاره هیچ کس را ندارد جز همین پسر ناخلف. شوهرش در جوانی مرده. دست تنها این پسر را بزرگ کرد. من که فامیلش هستم شاهدم که چه سختی‌هایی کشید. پسره هم آخر کار هیچی نشد. درسخوان نبود. هر چند وقت یک بار سر کارهای بیخودی می‌رفت. آخرش هم مادر بدبخت را ول کرد توی خیابان. خدا را شکر که شماره من توی کیفش بود. کسی را که نداشت. گه‌گاهی با هم تلفنی حرف می‌زدیم. از دفتر امامزاده زنگ زدند. شماره پسرش را هرچه گرفته بودند جواب نداده بود. از همان موقع پیش من زندگی می‌کند. من هم تنها هستم. حقوق بازنشستگی کفاف زندگی بخور و نمیرمان را می‌دهد. راضی نمی‌شود در خانه بماند. دست هایش جان ندارد اما هرچند تا که می‌تواند لیف می‌بافد. با قلاب. با همین قلاب بافی و بافتنی این پسر را بزرگ کرد. دیگر دلش نمی‌خواهد پسرش را ببیند. چند بار آمد دم در اما نگذاشت راهش بدهم. دلش شکسته. حق دارد
 
جعفر جلویم ایستاده. با شانه‌های آویخته. حالا قصه‌اش را می‌دانم. با خجالت می‌گوید:« واسطه شوید مادرم مرا ببخشد. دستم خالی است. فعلاً نمی‌توانم بیارمش خانه اما کار که پیدا کردم، برش می‌گردانم
 
نمی دانم چه بگویم. پیرزن کم حرف و آرام چطور دلش راضی می‌شود دوباره پا به آن خانه بگذارد.
جعفر می‌رود. نمی‌توانم قولی بدهم.
 
قصه پرغصه سالمندی
قصه را در ذهنم مرور می‌کنم. این، فقط یکی شان است. چند سالمند دیگر در خیابان رها شده‌اند؟! چند تای دیگر قرار است رها شوند؟ خدا می‌داند. آمارها، آدم را می‌ترساند. تیتر خبر دوباره در گوشم زنگ می‌زند:« افزایش سالمندان رها شده در خیابان»رها کردن سالمندان در خیابان یا همان سر راه گذاشتن سالمندان، گویی از اتفاقات نوظهور شهرهای بزرگ است، آن‌گونه که ربیعی، وزیر تعاون،کار و رفاه اجتماعی بر این نکته تأکید دارد که افزایش رهاسازی سالمندان در خیابان، بیشتر در شهرهای بزرگ دیده شده و باید تلاش خود را برای برطرف کردن این گونه معضلات انجام دهیم.
 
اما چه علتی سبب رها کردن سالمندان در خیابان می‌شود؟ مجید ابهری،کارشناس، بیماری سالمندان و ناتوانی مالی خانواده‌ها در نگهداری از آنها را از علت‌های مهم این پدیده می‌داند و می‌گوید: «با توجه به افزایش آمار بیماری‌ها در کهنسالی مخصوصاً بیماری های روانی و آلزایمر و با توجه به اینکه مراکز نگهداری این‌گونه افراد بسیار محدود و نیازمند هزینه‌های سنگین است، بعضی از فرزندان که توانایی پرداخت این هزینه‌ها را ندارند، پدر و مادر پیر خود را در خیابان رها می‌کنند که معمولاً این سالمندان از سوی نیروی انتظامی از خیابان جمع‌آوری شده و به بهزیستی تحویل داده می‌شوند
 
او ادامه می‌دهد:« گران بودن دارو و درمان در دوران سالمندی مخصوصاً داروهای مخصوص بیماری‌های روان و اعصاب، ضرورت استفاده از غذاهای رژیمی برای سالمندان همچنین گرانی پرستار، باید این ضرورت را برای نهادهای اجتماعی مثل وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی، سازمان بهزیستی و کمیته امداد امام(ره) ایجاد کند که به وضعیت سالمندان رسیدگی شود. همچنین رسانه‌ها نیز با اطلاع رسانی و آگاه سازی به فرزندان آموزش دهند که رفتار خود را با والدین بهبود بخشند و ارائه خدمات بهداشتی و درمانی ارزان یا رایگان به سالمندان نیز می‌تواند از این‌گونه مشکلات جلوگیری کند
 
دکترفرید براتی سده، رئیس دبیرخانه شورای ملی سالمندان اما گویا خبرهای خوشی در این باره دارد. او از تدوین سند ملی سالمندان خبر می‌دهد که قرار است تا یک ماه دیگر به وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی تقدیم شود. او البته به کار بردن اصطلاح «سالمند رها شده» را درست نمی‌داند و معتقد است که  سالمندانی که در مراکز بهزیستی نگهداری می‌شوند، رها شده نیستند بلکه شرایط مطلوب نگهداری آن‌ها در خانواده وجود ندارد. براتی، تعداد این سالمندان را 21 هزار نفر عنوان می‌کند. دوباره یاد چهره آرام و غمگین مادر جعفر می‌افتم و خودش با آن شانه‌های آویخته و چشم‌های خجالت زده. دلم برای هردویشان می‌سوزد. آدم نمی‌داند چه بگوید