ناگفتههایی
دردناک از مهاجرت یک افغان به ایران 10 خرداد –
96
میترسد چیزی از ماجرا بگوید،
وحشت دارد از اینکه دوباره سر برسند و چشم بسته ببرندش همانجایی که یک هفته تمام،
دمارش را درآوردند؛ همانجایی که ناخنهای دستش را کشیدند و ناهار و شام، کتکخورش
کردند. برزخی که ضجه هموطنانش را میشنید و عربده مردانی که فقط و فقط پول میخواستند.
به گزارش ایسنا، «ایران» در ادامه
نوشت: «گل محمد» ٢٠ سال دارد و برای نخستین بار است که پایش را از نیمروز
افغانستان بیرون گذاشته، آن هم برای کار در کشوری غریب تا کمکخرج پدر شود.
انگشتان دست راستش را بانداژ کرده، کبودی صورت و شکستگی پیشانیاش حکایت تلخی
دارد. پیدا کردن جوان افغان هم خودش داستان درازی است. همینقدر بگویم که راضی
کردن او برای مصاحبه، نزدیک به دو هفته طول کشید. شرط کرد عکسی چاپ نکنیم و نشانی
از او به کسی ندهیم و ما هم قبول کردیم.
قرارمان غروب و در یکی از خیابانهای
فرعی پاسگاه نعمتآباد است. اصرار دارد قرارمان در این منطقه باشد، دلیل اصرارش را
نمیدانم. او را ندیدهام فقط دو سه بار تلفنی صحبت کردهام. وقتی سر قرار میرسم
زنگ میزنم به موبایلش ، از فاصله ٢٠ متری دست تکان میدهد. برخلاف تصورم که فکر
میکردم جوانی استخواندار و هیکلی است، گل محمد ریزجثه است و کوچکتر از سنش
نشان میدهد. چشم بادامی و هزاره. موهای سرش را با شماره ٨ تراشیده و از دور انگار
دستکش به دست دارد و زخمهای صورت و پیشانی که بلافاصله یادآوری میکنند ما را از
قلم نیندازی.
سفری سخت برای کار
دستش را جلو میآورد و با ساعد
دست میدهد و میگوید: «شما که مرا دیدید، ماجرا را هم که میدانید، حالا چه
اصراری برای مصاحبه دارید؟» میگویم نه همه ماجرا را و با هم قدمزنان به کارگاهی
میرویم که او و چند تن دیگر از هموطنانش آنجا کار میکنند. خیلی بیشتر از اینها
نمیتوانم بگویم کجا، چراکه به او و دوستانش قول دادهام نشانیشان لو نرود. تنها
نگرانیشان همین است.
ساعت کار تمام شده و دست و رو
شسته، نشستهاند دور سفره غذا. شامT پنیر و
خیار و گوجه است با بربری تازه. تعارف میکنند ولی مصاحبه مهمتر است. گوشهای از
کارگاه که دو پیت حلب گذاشتهاند مینشینیم و میروم سر اصل ماجرا و از گل محمد میخواهم
سیر تا پیاز ماجرا را برایم تعریف کند. هنوز هم ترس و واهمه دارد و من برای بار
هزارم به او قول میدهم.
«در یکی از
روستاهای نیمروز زندگی میکنیم. پنج خواهر و دو برادر کوچکتر از خودم دارم. پدرم
زمین کوچکی دارد و کشاورزی میکند. خرجمان در نمیآمد. میخواستم کمکخرج پدرم
شوم. توی نیمروز هم کاری نبود که سر کار بروم. پسرعمو و پسرعمهام تهران کار میکردند
و هر ماه برای خانوادهشان پول میفرستادند. با آنها مشورت کردم. میگفتند اگر
زرنگ و تیز و بز باشم پول خوبی در خواهم آورد. تصمیم گرفتم هر طور شده به ایران
بیایم، فقط باید پدرم موافقت میکرد و پول سفر را میداد. به پدرم گفتم، اول قبول
نمیکرد، آنقدر اصرار کردم که چارهای جز موافقت نماند. با بدبختی به پول شما ٢
میلیون جور کردیم و همراه یکی دیگر از هم روستاییهایم رفتیم پیش قاچاقچی که شمارهاش
را پسرعمهام داده بود. قیمت را طی کردیم؛ ۵۰۰ تا آنطرف مرز و یک میلیون و ۲۰۰ تا تهران. روز بعد راه افتادیم.
قاچاقچی میگفت ایرانیها مرزشان را دیوار کشیدهاند و باید از کوه و کمر، خودمان
را آنطرف برسانیم. ۱۱
نفر بودیم. ۳ شبانهروز در کوههای
سراوان گرفتار شدیم تا اینکه با بدبختی و کلی پیادهروی خودمان را رساندیم این طرف
مرز. قاچاقچی ما را به رانندهای که با پژو منتظرمان بود تحویل داد. او هم سوارمان
کرد و راه افتاد سمت کرمان.»
- هر ۱۱ نفر همه سوار یک ماشین شدید؟
- بله
- چطور جا
شدید؟
دو نفرمان صندلی جلو نشست، چهار
نفر صندلی عقب و یکی هم جلوی پایشان دراز کشید. من و سه نفر دیگر هم که لاغر و
ریزجثه بودیم، رفتیم صندوق عقب. قرار شد هر دو ساعت یک بار جابهجا شویم. نمیدانم
چند ساعت طول کشید ولی وقتی رسیدیم کرمان شب شده بود و همولایتیام از گرما و
تکانهای زیاد ماشین غش کرده بود. انگار ماشین بعضی وقتها از آسفالت خارج میشد.
یک ساعتی استراحت کردیم و ماشین دیگری سوارمان کرد و راه افتادیم طرف تهران.
راننده بیوجدان حتی یکبار هم نگه نداشت که دست بهآب برویم یا چیزی بخوریم تا
تهران با بدبختی خودمان را نگه داشتیم.
گلمحمد خواسته یا ناخواسته خیلی
از اتفاقات را سانسور میکند. این را میشود از حرفهایی که میخورد، کاملاً
فهمید؛ اینکه ۲۴ ساعت تمام حتی جرعهای آب
به آنها ندادهاند، اینکه قرار بوده برای رفع خستگی، هر دو ساعت یک بار جایشان را
عوض کنند ولی ساعتها سرجایشان ماندهاند. آنقدر که دوستش از حال رفته و غش کرده
است یا اینکه هر وقت صدایشان درآمده، راننده تهدیدشان کرده که آنها را تحویل پلیس
میدهد و ... .
لحظهای خودم را جای گلمحمد میگذارم
و اینکه از کرمان تا تهران ۱۴
، ۱۵ ساعت توی صندوق عقب کنار
سه نفر دیگر بیحرکت بمانی؛ بیشتر شبیه یک کابوس است تا تصور!
بلاهایی که سر گلمحمد آمده،
فراتر از سختیهای عبور از کوه و کمر و مرز سفت و سخت ایران و ۲۴ ساعت محبوس ماندن در صندوق عقب
ماشین است. وقتی به جای اصلی ماجرا میرسد، بلند میشود و دو لیوان آب سر میکشد.
گویی از ترس گلویش خشک شده!
۷ روز سیاه
در شکنجهگاه
گل محمد بانداژ دستش را باز میکند
و جای خالی ناخنها را نشانم میدهد و زخمهایی که حالا حالاها خیال خوب شدن
ندارند. زخم پیشانی و رد سیاه و بنفش کابل را هم که در جای جای بدنش پیداست،
نشانم میدهد.
با بغض میگوید: «یک هفته سیاه و
کبودمان کردند. به جای آب و غذا کتک میزدند، فقط کتک. چشمهایمان بسته بود حتی
نمیگذاشتند دستشویی برویم. در کثافت خودمان غوطهور بودیم. به پدر و مادرمان فحش
میدادند، به خانوادهمان زنگ میزدند و تهدید میکردند اگر پول نفرستید اینها را
میکشند. یکیشان به مادرم ناسزا گفت ...»
بغض گلمحمد میترکد و مثل ابر
بهاری اشک میریزد. انگار همه غم و غصهها یکدفعه سرش هوار شدهاند و تنها اشک میتواند
او را آرام کند. گریههای او بقیه را هم به گریه میاندازد. هموطنانش دست از غذا
میکشند. سرشان پایین است. شانههایشان به لرزه میافتد. کاری از دستم بر نمیآید
جز اینکه بگویم شاید با نوشتن این گزارش بتوانم کمک کنم تا آن آدمها گرفتار قانون
شوند.
کمی که آرامتر میشود شروع میکند
به تعریف اتفاقات تلخ: «نمیدانم دقیقا کجا بودیم ولی راننده گفت اینجا تهران است.
بعد، پولی را که طی کرده بودیم گرفت و ما را تحویل دو راننده دیگر داد. گفت ما را
جایی میبرند که دوست و آشناهایمان بیایند دنبالمان. رانندهها ما را به باغی
بردند و آنجا چند نفر دیگر از راه رسیدند و دستها و چشمهایمان را بستند و داخل
ساختمانی بردند که فکر میکنم خالی بود. چون وقتی کسی حرف میزد صدایش میپیچید.
فکر نمیکردیم گروگان گرفته شدهایم. بعد از چند ساعت مردی آمد و گفت باید با
خانوادههایمان در افغانستان یا آشناهایی که توی ایران داریم تماس بگیریم و بگوییم
تا دو روز دیگر ۱۰ میلیون پول بدهند وگرنه ما
را خواهند کشت. هنوز حرفهایش تمام نشده بود که روی دست و کمرم احساس سوزش کردم.
نمیدانم چند نفر بودند ولی با کابل به جانمان افتادند و دمارمان را درآوردند.
وقتی با خانواده، تلفنی صحبت میکردیم برای اینکه تحت فشار بگذارند، کتکمان میزدند
و پدر و مادرمان با شنیدن صدای ضجه ما جیغ میکشیدند و میمردند و زنده میشدند.
سه تا از ناخنهای دستم را کشیدند. به آن کسی که ما را شکنجه میکرد، گفتم زمین
پدرم ۲ هزار متر هم نمیشود به
زور خرج ما را درمیآورد و من به همین خاطر برای کار به ایران آمدهام. اگر زمینش
را بفروشد خانوادهام از گرسنگی میمیرند. گوشش به این حرفها بدهکار نبود. یک
هفته اوضاعمان همینطور بود تا اینکه پسرعمهام ۵ میلیون جور کرد و به گروگانگیرها
داد و آزادم کردند. تهدید کرده بودند اگر خانواده یا دوست و آشنا ماجرا را به
پلیس گزارش بدهند ما را میکشند. وقتی آزاد شدم پسرعمهام یک هفته از من مراقبت
کرد و در این فرصت کمی جان گرفتم. الان دو سه هفتهای میشود که در این کارگاه کار
میکنم. هنوز درد دارم. شبها کابوس میبینم کتک میخورم و مادرم پشت گوشی گریه میکند.
شنیدم این گروه آدمهای دیگری را هم شکنجه کرده و از آنها پول گرفته. خدا از آنها
نگذرد، کاری با ما کردند که آدم سر دشمنش هم نمیآورد.»
گلمحمد میخواهد شب و روز کار
کند تا پدرش جلوی کسی دست دراز نکند. میخواهد پول جهیزیه خواهرانش را هر طور شده
جور کند. میخواهد برای مادرش ماشین لباسشویی بخرد. آرزوهای او شاید برای خیلی از
ما کوچک و دستیافتنی باشد ولی برای او بزرگ و دستنیافتیاند.
* پینوشت:
برخی کلمات و اصطلاحاتی که گلمحمد در گفتوگو بهکار برد، به زبان محاوره و
محلی است که احتمال دادم برای خوانندگان ایرانی گنگ و نامفهوم باشد، به همینخاطر
آنها را به زبان معیار و ساده و قابل درک برگرداندم. همچنین چارهای جز پنهان کردن
برخی نشانیها نداشتم که در صورت پیگیریهای پلیس، در اختیار ایشان قرار خواهد
گرفت.