واگویههای تلخ همسر یکی از نگهبانان پلاسکو
«وقتی اسم حیدر را از تلویزیون اعلام کردند انگار داشتم خواب میدیدم. انگار این حیدر پهلوانی شوهر من نبود. شوهر من قرار بود برگردد. پنجشنبه ساعت ده و نیم زنگ زد و پشت تلفن گفت سرکارگرم اجازه نمیدهد از ساختمان بیرون بیایم. میمانم و ساعت ۱۲ که شیفتم تمام شد برمیگردم. اما رفت که برگردد. چهار روز بعد اسمش را از تلویزیون اعلام کردند که فوت کرده.»
به گزارش ایسنا به نقل از «اعتماد»، لیلا اینها را میگوید و حواسش هست تا اشک به صورتش نیاید. هنوز چشمهایش بهتزده است و از امیدی صحبت میکند که یکباره پای تلویزیون و در بهشت زهرا از دست رفت. لیلا همسر حیدر پهلوانی است؛ یکی از نگهبانهای پلاسکو که روز حادثه در طبقه همکف همراه با دو نگهبان دیگر مشغول مراقبت از گاوصندوقهای بانک بود.
خانه حیدر پهلوانی در یکی از کوچههای خیابان آذربایجان است؛ خانهای که از آن تنها قسطهایش باقی مانده؛ قسطهایی که معلوم نیست چه کسی قرار است آن را پرداخت کند. خانه در طبقه دوم یک آپارتمان نوساز در کوچهای بن بست است. خانواده حیدر پهلوانی روز جمعه مراسم ختم را در حسینیه نزدیک خانهشان برگزار کردند و هنوز تاجهای گل گلایل سفیدرنگ همراه با عکسهای حیدر پهلوانی جلوی ورودی در خانه است.
در خانه که باز میشود، لیلا همراه با خواهرها و برادرشوهرهایش در آستانه در ظاهر میشود. مانتوشلوار مشکیرنگ پوشیده. رنگ به رخسار ندارد و صورتش از غصه سفید شده. ریحانه دختر ۶ ساله حیدر و لیلا بلوز کرمرنگ و شلوار مشکی پوشیده و گوشه مانتوی مادرش را چسبیده. جمعیت داخل خانه مشغول جمعکردن سفره ناهار هستند. اهالی خانه عکس کوچکی از حیدر را در قاب طلاییرنگ گذاشتهاند و کنارش را پر از گلهای گلایل کردهاند. غیر از «و ان یکاد»، تابلوی دیگری روی دیوارهای نوساز و سفید خانه نیست.
خواهر لیلا کنار دستش نشسته و میگوید: وقتی اسم حیدر را از تلویزیون خواندند لیلا حالش دست خودش نبود. میگفت اینها دروغ میگویند، شوهر من پیدا میشود. گریه میکرد. میگفت خودش یک روزی این در را باز میکند، وارد میشود.
لیلا میگوید: «حیدر کارگر خدماتی پلاسکو بود. آن روز سرکارگرش نگذاشته بود از پاساژ بیرون بیاید. این از بدبختی من بود. شبها ساعت ۱ میرفت آنجا و همانجا میخوابید و ساعت ۳ بعدازظهر برمیگشت خانه. ناهارش را میخورد و استراحت میکرد و دوباره شب ساعت ۱ میرفت سر کار. پیمانی برای شهرداری کار میکرد. سه سال بود که در پلاسکو کار میکرد اما بیمهاش نکرده بودند. روزمزد حقوق میگرفت.»
مهدی پهلوانی پسر برادر حیدر است. او همه کارهای پزشکی قانونی و کفن و دفن عمویش را انجام داده و میگوید: «سرکارگر به خاطر گاوصندوقهای بانک اجازه بیرون آمدن عمویم و دوستانش را نداده بود. رفیقش که ۲۲ سال در پلاسکو سابقه کار دارد به من گفت که سرکارگر به خاطر گاوصندوقهای بانک اجازه نداده بود که آنها از پاساژ بیرون بیایند.»
برادرهای پیر و جوان حیدر همگی پشتشان را به پشتیهای ماشین باف ترکمنی تکیه دادهاند و در سکوت برای چندمین بار ماجرای فوتشدن برادرشان را از زبان بقیه گوش میدهند. لیلا بیقرار است. مدام داخل آشپزخانه میرود و برمیگردد تا چیزی را با خودش بیاورد. مینشیند و میگوید: «حیدر آنجا نه مغازه داشت و نه گاوصندوق که دلش بسوزد و بیرون نیاید. اتاق کارش در طبقه همکف بود. پنجشنبه پلاسکو آوار شد و او را روز دوشنبه بیرون آوردند. من همراه خواهرم جلوی تلویزیون نشسته بودیم که اعلام کردند حیدر در پلاسکو فوت شده.»
مهدی پسر برادر حیدر در این مدت بارها و بارها برای دیدن مراحل آواربرداری میخواسته به پلاسکو برود و مراحل آواربرداری را تماشا کند اما به او اجازه ورود ندادهاند. میگوید: «به ما اجازه نمیدادند وارد محوطه حفاری پلاسکو شویم تا حداقل ببینیم عمویمان کجاست. شهرداری میگفت باید از این طرف تونل بزنیم و هلال احمر میگفت باید از آن طرف تونل بزنیم. به خاطر همین عملیات سرعت نداشت. روزی که این حادثه اتفاق افتاد بعضی از کارگرها در آسانسور گیر کرده بودند و آتشنشانها در را شکستند و آنها را بیرون آوردند. سرکارگرشان از روزی که این اتفاق افتاده حتی یک بار نیامده اینجا خبر بگیرد، ببیند چه اتفاقی افتاده. او آنها را آنجا نگه داشته.»
لیلا یک دختر ۶ ساله به نام ریحانه و یک پسر ۱۰ ساله به نام رضا دارد. رضا ۱۰ روز است که مدرسه نرفته. مدام به مادرش میگوید: «بابا دوست داشت کارنامهام را ببیند و حالا برای چی باید بروم مدرسه؟»
ریحانه دختر شش سالهشان هم غمگین و ساکت گوشه پایین اپن آشپزخانه نشسته و با گوشی موبایل توی دستش باز میکند. لیلا میگوید: «هر چه صدایش میزنم انگار نه انگار. این چند روز خانه شلوغ بود و متوجه نمیشد. الان که خانه خلوت شده متوجه میشود چه اتفاقی افتاده. هی میپرسد بابا کو؟ بابا چرا نمیاد؟»
لیلا دخترش را تماشا میکند و میگوید: «بالاخره یک روزی این خانه از مهمان خالی میشود و من میمانم و بچههایم.»
چشمهایش را میبندد و در خیال، روزها را به عقب برمیگرداند. ساعت را نگاه میکند. سه بعدازظهر است. حیدر هر روز همین وقتها بود که زنگ در خانه را میزد و بچهها در را برایش باز میکردند. لیلا چشمهایش را میبندد و جوانیهای حیدر را به یاد میآورد: «ما در مراغه همسایه بودیم. حیدر من را دیده بود. مادر نداشت اما با پدرش به خواستگاریام آمد. سه سال با هم عقد بودیم و بعد ازدواج کردیم و آمدیم تهران.» آه میکشد و گوشه روسری سیاهش را با دست مچاله میکند: «حیدر مرد صبوری بود همیشه به این فکر میکرد که چه کار کند زندگی من و دوتا بچههایش راحتتر شود. بهش میگفتم آقا حیدر چقدر کار میکنی؟ میگفت من کار میکنم تا به کسی محتاج نشویم. وقت نکرد یک روز دست زن و بچهاش را بگیرد و ببرد مسافرت. در این سالهایی که با هم زندگی کردیم آنقدر کار داشت که حتی یکبار هم نتوانستیم یک مسافرت خانوادگی برویم. فقط دنبال کار بود.»
مهدی پسر برادر آقاحیدر از روزهایی میگوید که برای شناسایی جسد عمویش به پزشکی قانونی رفت: «روزی که برای تشخیص جسد به پزشکی قانونی رفته بودم به من گفتند عمویم به خاطر خفگی فوت شده، نه به خاطر سوختگی. فقط سر و صورتش کمی سوخته بود و من در همان نگاه اول توانستم چهرهاش را شناسایی کنم. فقط نوک انگشتهایش سوخته بود و پوست دستهایش تاول زده بود. حتی لباسهای تنش هم سالم مانده بود. آمدم خانه و تا چند روز به خانوادهاش نگفتم که آقا حیدر فوت شده.»
آقا مهدی درباره هزینههای کفن و دفن حیدر میگوید: «شهرداری و بهشت زهرا هزینههای کفن و دفن را از ما گرفتهاند اما دیروز به ما زنگ زدهاند که فردا بیایید تا هزینههایی که برای کفن و دفن کردهاید به شما برگردانیم. فقط یک طبقه از قبرها را رایگان به ما دادند. ما دو طبقه دیگر را از آنها خریدیم. برای طبقه دوم که خریدیم مبلغ یک میلیون و پانصد هزار تومان پرداخت کردیم. ۳۸۰ هزار تومان را برای هزینه شستوشو دادیم و ۱۷۴ هزار تومان هم برای آمبولانس بهشت زهرا دادیم.»
اعضای خانواده پهلوانی همه از شهرداری شکایت دارند و میگویند اگر شهرداری پلاسکو را زودتر تخلیه میکرد این بلا بر سر ما نمیآمد.