حکایت زندگی تلخ خانواده 4 نفری در کهگیلویه و بویراحمد؛
قطع یارانه یک خانواده
یتیم در یاسوج/ آنها از داشتن تلویزیون هم محرومند 8بهمن-95
حق و
حقوق پایمال شده این این خانواده وسایر خانواده های محروم دیگر صرف هزینه جنگ درع
راق وسوریه ویمن و.... می شود. برای همین
در میان دیوار خانه این جمله نوشته شده نظر گزارشگررا جلب کرده است "روزگار برخلاف آرزوهایم گذشت".
اینجا کلمات یارای سنگینی
دردهای فروخفته را ندارد و طعم نداریها در وصف کلمات نمیگنجد؛ شاید فقط سکوت
بتواند حجم سالها فقر و محرومیت را تاب بیاورد. سکوت اینجا پر از حرف است...
به گزارش
خبرنگار ایلنا از یاسوج، وضعیت اقتصاد کشور این روزها آنقدر بد شده که یک مرد با
زحمتهای بسیار زیادی نانی بر سفره زن و بچهاش میبرد. یکی با کارگری و سختیهای
آن؛ دیگری با مسافرکشی و زحمت آن و برخی نیز کارمند دولت و شکرگزار کار خود هستند.
یک مرد با قدرت
و توان جسمی که دارد میتواند هر کاری هر چند سخت و طاقت فرسا را انجام دهد که شب
با دست پر به جمع خانوادهاش باز گردد.
دستفروشی،
کشاورزی و کارگری میکند و در هر صورت مرد است اما وای به روزی که این کارها
و تمام وظایف یک مرد بر دوش مادری زحمتکش بیفتد. مادری که با دو فرزند و یک نوهاش
در یک خانه قدیمی و فسرسوده زندگی می کنند که نمیتوان نامش را خانه گذاشت چرا که
این خانه تنها سقف دارد و چند دیوار برای زندگی. زیر این سقف دختری با زندگی بسیار
تلخی زندگی میکند، زندگینامهای که وقتی شنیدم بغض راه گلویم را بست؛ همانگونه
که اشک را هنگام صحبت کردن با شهین 26 ساله دیدم.
برای تهیه
گزارشی درباره زندگی خانم جوانی به محل زندگیاش رفتم؛ یعنی ابتدا سوژه من زندگی
تلخ این خانم بود اما وقتی که زندگی خانوادهاش را دیدم ترجیح دادم این گزارش را
در دو موضوع بنویسم.
شهین و مادرش
جلوی در خانه به استقبال من آمدند و با صمیمیتی خاص به خانه شان دعوت شدم. خانه و
حیاطی بسیار کوچک به گونهای که این حیاط کوچک پر از وسایلی بود که در خانه جایی
برای آنها نبود و خدا می داند اگر بارانی ببارد چه بر سر این وسایل می آید.
به اتاق
پذیرایی رفتم، البته نمیتوان گفت اتاق مهمانها، چرا که تنها یک قالی جا داشت و
یخچال که آن هم خراب و سایر وسایل از جمله بالشها در آن اتاق بود و من نیز گوشهای
از اتاق نشستم.
چند لحظه
اول فقط سکوت کردم؛ با همه وجودم فقر و محرومیت این خانواده چهار نفری را حس کردم.
سکوت در آنجا پر از حرف بود اینکه چرا نباید مسئولان ما از این خانواده ها اطلاع
داشته باشند، اینها از مرکز شهر دور نیستند اما مسئولان از آنها خیلی دورند.
سکوت با
حرف های مادر 46 ساله شهین شکست فقر و محرومیت را در دل پردرد این مادر حس کردم.
مادری که از سال 76 یعنی بعد از فوت همسرش سه بچه اش را یک تنه بزرگ کرده اما
روزگار فرصت نداد و یکی از بچه هایش نیز در سن 24 در اثر سکته قلبی جانش را از دست
داد و خودش ماند و دختر و پسرش و چند سالی است که نوه اش نیز به آنها اضافه شده
است.
این مادر
فقیر بود اما وجودی گرم و صمیمی و پر از محبت داشت . این مادر از قصه زندگی خودش و
دختر 26 ساله اش که در 14 سالگی ازدواج کرد و در 17 سالگی طلاق گرفت، گفت.
او گفت:
سال 76 شوهرم فوت کرد و من ماندم و سه فرزند قد و نیم قد، بزرگ شان کردم اما
یکی از پسرانم در اثر سکته قلبی جانش را از دست داد. یکی دیگر از پسرهایم نیز هم
اکنون 23 سال دارد اما او نیز بیمار است و بیکار اما دخترم که سرنوشتی تلخ تر از
خودم دارد.
این مادر
رنج کشیده که حتی طریقه نشستنش دردناک بود، گفت: شهین 7 سال داشت که پدرش از
دنیا رفت و من مجبور شدم در 14 سالگی او را شوهر دهم اما ای کاش هیچوقت این کار را
نمی کردم.
آه و ناله
هایی که هر از چند گاهی این مادر میکشید، اشکی که در چشمانش جمع می شد و هر چند
لحظه ای قطره ای از آن بر روی گونه های سوخته اش می ریخت، لحظه های دردناکی
را رقم زده بود. دیدن اشک یک مادر برای من که طاقت دیدن اشک مادر خودم را ندارم
سخت بود.
این جمله را شهین وقتی کلاس سوم راهنمایی بود
نوشته است اما به راستی و در عالم واقعیت هم روزگار بر خلاف آرزوهایش گذشت.
حق و
حقوق پایمال شده این این خانواده وسایر خانواده های محروم دیگر صرف هزینه جنگ درع
راق وسوریه ویمن و.... می شود. برای همین
در میان دیوار خانه این جمله نوشته شده نظر گزارشگررا جلب کرده است "روزگار برخلاف آرزوهایم گذشت".
اینجا کلمات یارای سنگینی
دردهای فروخفته را ندارد و طعم نداریها در وصف کلمات نمیگنجد؛ شاید فقط سکوت
بتواند حجم سالها فقر و محرومیت را تاب بیاورد. سکوت اینجا پر از حرف است...
به گزارش
خبرنگار ایلنا از یاسوج، وضعیت اقتصاد کشور این روزها آنقدر بد شده که یک مرد با
زحمتهای بسیار زیادی نانی بر سفره زن و بچهاش میبرد. یکی با کارگری و سختیهای
آن؛ دیگری با مسافرکشی و زحمت آن و برخی نیز کارمند دولت و شکرگزار کار خود هستند.
یک مرد با قدرت
و توان جسمی که دارد میتواند هر کاری هر چند سخت و طاقت فرسا را انجام دهد که شب
با دست پر به جمع خانوادهاش باز گردد.
دستفروشی،
کشاورزی و کارگری میکند و در هر صورت مرد است اما وای به روزی که این کارها
و تمام وظایف یک مرد بر دوش مادری زحمتکش بیفتد. مادری که با دو فرزند و یک نوهاش
در یک خانه قدیمی و فسرسوده زندگی می کنند که نمیتوان نامش را خانه گذاشت چرا که
این خانه تنها سقف دارد و چند دیوار برای زندگی. زیر این سقف دختری با زندگی بسیار
تلخی زندگی میکند، زندگینامهای که وقتی شنیدم بغض راه گلویم را بست؛ همانگونه
که اشک را هنگام صحبت کردن با شهین 26 ساله دیدم.
برای تهیه
گزارشی درباره زندگی خانم جوانی به محل زندگیاش رفتم؛ یعنی ابتدا سوژه من زندگی
تلخ این خانم بود اما وقتی که زندگی خانوادهاش را دیدم ترجیح دادم این گزارش را
در دو موضوع بنویسم.
شهین و مادرش
جلوی در خانه به استقبال من آمدند و با صمیمیتی خاص به خانه شان دعوت شدم. خانه و
حیاطی بسیار کوچک به گونهای که این حیاط کوچک پر از وسایلی بود که در خانه جایی
برای آنها نبود و خدا می داند اگر بارانی ببارد چه بر سر این وسایل می آید.
به اتاق
پذیرایی رفتم، البته نمیتوان گفت اتاق مهمانها، چرا که تنها یک قالی جا داشت و
یخچال که آن هم خراب و سایر وسایل از جمله بالشها در آن اتاق بود و من نیز گوشهای
از اتاق نشستم.
چند لحظه
اول فقط سکوت کردم؛ با همه وجودم فقر و محرومیت این خانواده چهار نفری را حس کردم.
سکوت در آنجا پر از حرف بود اینکه چرا نباید مسئولان ما از این خانواده ها اطلاع
داشته باشند، اینها از مرکز شهر دور نیستند اما مسئولان از آنها خیلی دورند.
سکوت با
حرف های مادر 46 ساله شهین شکست فقر و محرومیت را در دل پردرد این مادر حس کردم.
مادری که از سال 76 یعنی بعد از فوت همسرش سه بچه اش را یک تنه بزرگ کرده اما
روزگار فرصت نداد و یکی از بچه هایش نیز در سن 24 در اثر سکته قلبی جانش را از دست
داد و خودش ماند و دختر و پسرش و چند سالی است که نوه اش نیز به آنها اضافه شده
است.
این مادر
فقیر بود اما وجودی گرم و صمیمی و پر از محبت داشت . این مادر از قصه زندگی خودش و
دختر 26 ساله اش که در 14 سالگی ازدواج کرد و در 17 سالگی طلاق گرفت، گفت.
او گفت:
سال 76 شوهرم فوت کرد و من ماندم و سه فرزند قد و نیم قد، بزرگ شان کردم اما
یکی از پسرانم در اثر سکته قلبی جانش را از دست داد. یکی دیگر از پسرهایم نیز هم
اکنون 23 سال دارد اما او نیز بیمار است و بیکار اما دخترم که سرنوشتی تلخ تر از
خودم دارد.
این مادر
رنج کشیده که حتی طریقه نشستنش دردناک بود، گفت: شهین 7 سال داشت که پدرش از
دنیا رفت و من مجبور شدم در 14 سالگی او را شوهر دهم اما ای کاش هیچوقت این کار را
نمی کردم.
آه و ناله
هایی که هر از چند گاهی این مادر میکشید، اشکی که در چشمانش جمع می شد و هر چند
لحظه ای قطره ای از آن بر روی گونه های سوخته اش می ریخت، لحظه های دردناکی
را رقم زده بود. دیدن اشک یک مادر برای من که طاقت دیدن اشک مادر خودم را ندارم
سخت بود.
این جمله را شهین وقتی کلاس سوم راهنمایی بود
نوشته است اما به راستی و در عالم واقعیت هم روزگار بر خلاف آرزوهایش گذشت.