بازخوانی قصه مریم؛ ۱۵ سال پس از آن شب تلخ



بازخوانی قصه مریم؛ ۱۵ سال پس از آن شب تلخ4اردیبهشت-98
خواب آشفته مریم
چند قدمی بیشتر به چشمه نمانده اما انگار بدنش دیگر نمی‌خواهد همراه او بیاید. سطل خالی توی دستش سنگینی می‌کند؛ درد در تمام سرش می‌پیچد. کرختی و سوزش بر نیمی از بدنش مستولی می‌شود و دیگر همه جهان سیاه می‌شود.
۱۵ سال از آن روز می‌گذرد. از آن روزی که مریم نیمی از بدنش برای همیشه لمس شد و دیگر هیچ‌وقت نتوانست با کسی حرف بزند. تازه با رنج سقط جنین کنار آماده بود که سکته مغزی رنگ جهانش را عوض کرد؛ جهانی که پر از رنج، تنهایی و دورافتادگی است.
همه این‌ها در حالی است که با مردی که خیلی عاشقش است، فقط به اندازه یک چادر فاصله دارد اما سهمش از این عشق بی‌مهری و تنهایی است. در تمام این ۱۵ سال شوهرش یک‌بار هم برای دیدن مریم به چادرش نیامده اما او را طلاق هم نداده است.
مادرشوهر مریم برای اینکه او یک‌بار سقط جنین داشته، او را همسر مناسبی برای فرزندش نمی‌داند و پدر مریم هم می‌گوید که اگر شوهر دخترش او را می‌خواهد، باید تمام هزینه‌های درمان مریم را بدهد و اگر هم می‌خواهد او را طلاق بدهد باید مهریه دخترش را تمام و کمال پرداخت کند.
اما واقعیت این است که در میان این همه بحث و جدل این فقط مریم است که احساس تنهایی و بی‌کسی می‌کند و این فقط مریم است که از ورانداز کردن خودش در آینه شرم دارد و این روزها فقط مریم است که احساس می‌کند زنی بی‌فایده است و کسی او را نمی‌خواهد.
حالا اما چادرهای ایل پر است از صدای سرنا و دهل. چون امشب قرار است برادرشوهر مریم داماد شود. این یعنی عروس جدید امشب خیلی زیبا و دوست داشتنی است و مرکز توجه همه زنان ایل است. امشب برای مریم شب سخت‌تری است، چون باید تمام تلاشش را بکند که مثل وقتی که نوعروسی جوان بود، هنوز زیبا و دلربا باشد اما در رقابتی نابرابر با عروس جدید قرار گرفته است.
اگر روزی گذرت به سیاه چادرهای طایفه «ولی شاهی» ایل خمسه افتاد و زنی را دیدی که تنها در چادرش نشسته و با غمی عمیق به چند چادر آن‌طرف‌تر چشم دوخته، او مریم است که خودش فکر می‌کند این روزها به جز لباس شستن با یک‌دست هیچ‌کار دیگری از دستش بر نمی‌آید.