اگر فاضلاب
کودک ما را ببلعد... 31 خرداد -
97
خانههای ساکنان حاشیه گودال فاضلاب،
فقط چند متر با آن فاصله دارد. یک طرف کوچه ردیف خانههاست و درست مقابلش گودال که
حالا بخشی از آن را با دیواری بتنی پوشاندهاند؛ بعد از آن که فاطمه و نیلوفر ۵ و
۶ ساله به گودال سقوط کردند و میان لجنها خفه شدند. سال ۹۱ بود.
به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت:
«گفتهاند اینجا چند بچه در گودال فاضلاب خفه شدهاند. نشانی گودال را میخواهم.
مرد جوری که انگار حرف عجیبی زده باشم، چند ثانیه با حیرت نگاهم میکند و بعد میگوید:
«هان! یادم آمد. من اهل اینجا نیستم، کاسبم. مال چند سال پیش است. دیگر تمام شد و
رفت. همان ته خیابان ولیعصر است. خیابان را بگیرید و مستقیم تا انتها بروید. مشخص
است. البته الان دورش را دیوار کشیدهاند.» خیابان ولیعصر تقریباً ابتدای ورودی
امیریه است؛ نام جدید «بوردآباد» یا «بُردآباد»، از شهرهای حاشیه شهریار.
بُردآبادیها نام امیریه را دوست دارند؛
گر چه شاید هرگز نسبتی با شهر پیدا نکنند، چون تقریباً همهشان مهاجر هستند.
بیشترشان از بیجار آمدهاند. از همدان و زنجان و رزن هم زیاد به این شهر مهاجرت
کردهاند؛ شهری که شباهتی با شهرهای اطراف تهران ندارد و آدم را بیشتر یاد شهرهای
کوچک مرزی و دورافتاده میاندازد؛ کوچههای باریک که به خیابانهای پر رفت و آمد
ختم میشوند. جمعیت این شهر کوچک بیش از ۸۰ هزار نفر است، چیزی بیشتر از حد تصور.
میگویند قدیم اینجا اصلاً زندگی نمیکردند و جمعیت ساکن نداشته اما حالا خانههای
بیقواره با نماهای جورواجور از دل شهر جدید سربیرون آورده و سرپناه خانوادههای
پرجمعیتی شدهاند که بیشترشان از راه کارگری ارتزاق میکنند.
خیابان ولیعصر یک خیابان بلند و نسبتاً
باریک است که زنها و پیرمردها گروهگروه جلوی درهای باز بعضی خانههایش نشستهاند
و بعضیهایشان مشغول پاک کردن کپههای انبوه سیر تازه هستند که وانتیها برایشان
میآورند تا سر و شکلشان را آماده فروش کنار جاده کنند. نزدیک به انتهای خیابان،
بوی سیر با بوی ناخوشایند فاضلاب آمیخته میشود. گودالی که تعریفش را شنیدهام،
بزرگتر از آنی است که فکر میکردم. در واقع دریاچهای است زشت و بدبو. صدای ماشین
لجنکش به گوش میرسد. لولههای خرطومی در مانداب سبز فرو رفتهاند تا بخشی از
مایع لزج را از گودال بیرون بکشند؛ مایع بدبوی پر از زباله که انگار هرگز خشک
نخواهد شد؛ سیمای یک گنداب ابدی.
خانههای ساکنان حاشیه گودال فاضلاب،
فقط چند متر با آن فاصله دارد. یک طرف کوچه ردیف خانههاست و درست مقابلش گودال که
حالا بخشی از آن را با دیواری بتنی پوشاندهاند؛ بعد از آن که فاطمه و نیلوفر ۵ و
۶ ساله به گودال سقوط کردند و میان لجنها خفه شدند. سال ۹۱ بود. دو دختر کوچک که
دخترعمه دختر دایی بودند، برای بازی از خانه خارج شدند. اینجا چیز غیر معمولی
نیست. بچهها معمولاً جلوی در خانه بازی میکنند چون خانهها کوچک است و فضا برای
بازی بچهها، کم. وقتی خبری از دخترها نشد، خانوادهها به تکاپو افتادند. عاقبت
معلوم شد بچهها در گودال افتاده و جان سپردهاند. هر دو کودک، تنها فرزندان
خانواده بودند. سال ۹۳ هم یک مرد ۳۲ ساله در کانال که آن موقع عمق آبش خیلی بیشتر
از حالا بود غرق شد. بعد از آن اتفاقات بود که قسمتی از حاشیه گودال را با دیوار
پوشاندند، حال آن که قسمت جلوی آن همچنان باز است و مشکلات کماکان پابرجا.
«۲۰ سال است که
وضعیت ما همین است.» این را اکرم محمدی از اهالی محل میگوید. اهل رزن است و از ۳۰
سال پیش از شهر خودشان مهاجرت کرده و اینجا آمدهاند. آن وقتی که بردآباد نه این
قدر خانه داشت و نه این همه جمعیت. جلوی در خانه ایستاده و از این که خبرنگار
سراغشان آمده خوشحال است: «صدای ما را کسی نمیشنود. اینجا را کسی نمیبیند. بارها
رفتهایم و شکایت کردهایم اما فایده نداشته. اینجا را همینجور کندند و رها کردند.
بوی فاضلاب خفهمان میکند. ۵سال پیش آمدند و این دیوار را گذاشتند. وقتی دختربچهها
افتادند و خفه شدند.
یک بار خودم دیدم که یک معتاد هم افتاد
داخل کانال. باز هم معتادها افتادهاند. یک پسرجوان هم چند سال پیش افتاد و خفه
شد. میگویند باز هم مردهاند اینجا. حتی گفتند تا ۱۰، ۱۲نفر. نمیدانم. ما اینجا
گیر افتادهایم. خانههایمان قولنامهای است. اینجا خانهها همینطور قولنامهای
خرید و فروش میشود، البته کسی خانههای ما را نمیخرد. چون چسبیده به این گودال
است. اگر بگویم عادت کردهایم، دروغ گفتهام. درست است سالهاست اینجاییم اما آدم
به این وضع عادت نمیکند. اینجا باران که میزند، فاضلاب داخل کانال بالا میآید و
تا توی خانههایمان میرسد. خیلی وحشتناک است. تمام خانه کثافت میشود. حالا میگویند
فاضلاب را تخلیه میکنند اما در بهترین حالتش همین است که میبینید. باز پر میشود
و خدا نکند باران بزند.»
زن سراغ یکی دیگر از همسایهها میرود:
«معصومه خانم بیا بیرون. آمدهاند خبر بنویسند!» معصومه خانم سرش را از لای در
باریک بیرون میآورد. یک حیاط کوچک که عرضش نهایتاً دو متر است، از پسِ پرده پشت
در پیدا میشود. دو سه تا بچه از اتاق بیرون میآیند و پشت سر معصومه صف میکشند:
«مجبوریم بچهها را در خانه حبس کنیم. آن هم که نمیشود. بالاخره دوست دارند بازی
کنند. من میترسم بچههایم مثل آن دو تا دختر بیفتند توی گودال. سرش باز است. این
پسرم دوچرخه را برمیدارد برود دم در بازی کند، همینجور توی دل من آشوب است. ما کمدرآمد
هستیم. پایمان را از اینجا نمیتوانیم بیرون بگذاریم. شما بگو تا همین شهریار که
دو قدم راه است و پیش اینجا مثل بهشت میمانَد. اینجا یک پارک کوچک ندارد. از همه
جای شهریار هم جمعیتش بیشتر است.» معصومه به ته خیابان اشاره میکند و میگوید:
«این پشت دیگر میشود وحیدآباد. آنجا هم مثل همینجاست. اسمش را به زور شهر گذاشتهاند
وگرنه هیچ چیزش به شهر نرفته.»
عزتالله عطایی، از دیگر ساکنان حاشیه
کانال، اهل همدان است. او میگوید: «۲۰ سال است اینجا ساکن هستم و شاهد بودهام این
گودال چطور این سالها همینطور رها شده و از یک چاله کوچک به این گودال بزرگ
تبدیل شد. اینجا را شهرداری آن موقع حفر کرده بود برای این که فاضلاب را سرازیر
کنند اما این همه سال وضعش این است. الان هم فاضلاب را میکشند و به کانال تصفیهخانه
علیآباد میفرستند، این جور که میگویند اما باز هم فایده ندارد. ما دائم نگرانیم
برای بچههایمان اتفاقی بیفتد. اینجا تعداد بچهها زیاد است. همیشه در ترس و
دلشورهایم. قرار بود حاشیه گودال را کانال کشی کنند. پیمانکار هم آمد اما انگار
سر پول به مشکل برخورد و گذاشت رفت. الان اینجا مکانی شده برای دپوی زباله. همینطور
از داخل شهر میآیند اینجا زباله خالی میکنند و میروند. بچههای ما دائماً مریض
هستند. مریضیهای عفونی و پوستی اینجا خیلی زیاد است. معتادها هم شبها جمع میشوند.
امنیت ندارد. قرار بود طرح فاضلاب سال ۹۳ تمام شود اما حالا که میبینید، وضعیت
همینطور است. همین دیوار را هم نصفه نیمه کشیدند و حتی تمامش هم نکردند.»
از ظهر گذشته و بچهها حتی زیر آفتاب
مستقیم هم دلشان میخواهد بیرون بیایند و توی کوچه بازی کنند. تانکر هنوز دارد
فاضلاب داخل گودال را میکشد و صدایش در فضا پخش میشود. بچهها دلشان میخواهد
دنبال عکاس راه بیفتند و سمت گودال بروند. میخواهم جلویشان را بگیرم. بیاختیار
فریاد میزنم: «بچهها آن طرف نروید.» بزرگترینشان که هفت، هشت ساله است میگوید:
«شما بگویی و نگویی، ما میرویم. مراقبیم.» میایستم تا تمامشان، خصوصاً پسربچه دو
سه ساله از روی تپه خاکی مشرف به گودال متعفن پایین بیایند و از آن دور شوند. دور
شدنشان البته چند قدم بیشتر نیست. آدم فکرش میمانَد پیش بچهها که صدای خندههایشان
دیگر با زوزه لجنکش آمیخته.
از امیریه فعلی و بردآباد سابق بیرون میزنیم.
میشود گفت حاشیهای در دل حاشیه تهران که خصوصیت شهرهای مهاجرنشین را دارد.
کشاورزانی که زمینهایشان خشک شده، کارگرانی که در شهرهای خودشان بیکار ماندهاند
و برای گذران، راهی حاشیه شهرهای بزرگ شدهاند، روایتی آشناست. چه هزار کیلومتر
دور از تهران باشد و چه مثل همین بردآباد، چسبیده به پایتخت.»