نه سند افتخار که یک جنایت جنگی علیه ی بشریت است . زیرا که بدلیل تبلیغات جنگ افروزی خمینی
شیاد و پاسداران کودتا گر به خصوص حضور
بسیج در مدارس برای شکار نوجوانان واعزام شان به جبهه ی جنگ خانمانسوز که با اصرار
صدام باید برود خمینی شیاد بدلیل کینه ی فردی که از وی بدل داشت وبرای بقای حکومتت
ننکینش 7 سال اضافه ادامه یافت تا نوجوانان 13 ساله از همه جا بی خبر بعنوان یکبار
مصرفان میادین مین پاک کن جنگ موهبت الهی
نامیده شده به جنگ اعزام شوند . اکنون فاش شده که این نوجوان
13 ساله مجوز حضور در میادین مرگ را در دوران ریاست جمهوری از علی خائنه ای دریافت کرده بود و بعنوان سند افتخار
به معرض نمایش گذاشته شده است. در صورتیکه آنگونه روشن گر است که یک بازید کننده
پیام گذاشته است : "حیف ازجوانانی که بااخلاص
رفتن وماامروز چه کارهایی که نمی کنیم ان وقت اسم خودمان رامسلمان می گذاریم وکلی
هم ادعا داریم خداعاقبت ماراختم به خیرکند تابه شهدا خیانت نکنیم "
رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت:
«بگو پسرم. چه خواهشی؟» -آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید
که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! -چرا پسرم؟ به گزارش شفاف به نقل از مشرق؛ در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای
شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشد، در
مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده میشد. صدا از طرف محافظها بود که چند تایشان دور کسی
حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای
رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم». رییس جمهور از پاسداری که
نزدیکش بود پرسید: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا!
موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو. ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود،
وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و
گفت: «حاج آقا شما وایسید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش،
آنها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول
کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا! یه بچه اس. میگه از اردبیل کوبیده اومده
اینجا و با شما کار واجب داره. بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا
اینجا. گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش
حرف هم بزنم». رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست». لحظاتی پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با
سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زدهاش، خیس اشک بود. هنوز در
میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا
جان! خوش آمدی» پسر
با صدایی که از بغض و هیجان میلرزید، به لهجهٔ غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان!
حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفت و گفت:
«سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث
طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنهای! بگو
دیگر حرفت را» ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟»
پسر که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم
تهران که شما را ببینم.» آقای خامنهای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و
گفت: «افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای
اردبیل هستی؟» مرحمت
که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: «انگوت کندی آقا جان!» رییس جمهور
پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله
آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». آقای خامنهای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ
کنه.» مرحمت گفت: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از
شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت:
«بگو پسرم. چه خواهشی؟» -آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان
دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! -چرا پسرم؟ مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت
و کلماتی بریده بریده گفت: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود
در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد
به جبهه بروم. هر چه التماسش میگوید ۱۳ سالهها را نمیفرستیم. اگر رفتن ۱۳ سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟»
حالا دیگر شانههای مرحمت
آشکارا میلرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و
گفت: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»
مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسید. رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو
به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای... تماس بگیر بگو فلانی گفت
این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست
ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را
هم به من بگویید» ...مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد ۱۳۴۹ در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای
گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. ۱۳ ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد
برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی،
توانست تا خود اردبیل برود، اما آنجا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر
چه گریه و زاری کرد فایدهای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم
سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت:
«ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم ۱۳ سالهها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت
گفت: «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه
اینها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه ۱۳ ساله روستایی که فارسی هم درست نمیتوانست صحبت
کند، دستش به کجا میرسید؟ مجبور بود بیخیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با
دستوری از بالا برگشت. مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر،
به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک
گشود و میهمان سفرهٔ حضرت قاسم (علیه السلام) گردید. ...