در این داستان ضمیمه شده شیخ بهایی و شاه عباس نکات آموزنده ای وجود دارد که بیانگر شرایط کنونی می باشد . به خصوص
دستگاه فاسد وتبعیض قضاییه که 33 سال است آگاهانه حق کشیی ا مظلوم کشی وظالم پروری
کرده است . برای اینکه رئیس آن نه انتخابی
و در خدمت عدالت ومردم می باشد که برعکس انتصابی ودر خدمت دستگاه جور وستم وسرکوب
وسانسور وعلیه ی مردم به خصوص اقشار محروم بی صدا وپناه یا صدا خاموشان است . از
سوی دیگر مریدان رهبر ولی وقیح منفور ونا
مشروع علی خائنه ای هم دوگونه اند . یک گروه
که جزو نا آگاهان هستند که ازنا آگاهی شان آنگونه استفاده می شود اگر از اینان
خواسته شود بروند کلاه بی آورند سر می آورند. به ویژه این که نیاز شدید اقتصادی
دارند که معروف به ساندیس خوران هستند وبعنوان سیاهی لشکر ومشروعیت کاذب تراشیدن
برای رژیم نامشروع وضد بشری وکودتایی نا متعارف وترساندن مخالفان ودگر اندیشان
وناراضیان ورقیب استفاده می شود . اما گروه دوم که آگاه هستند و ردانه وفرصت
طلبانه وحساب شده موضع گیری ورفتار گربه صفتانه دارند که دو نوع هستند . نوع اول
جزو کادر های بالای ارگان های گوناگون کودتا گر و سرکوبگر اطلاعاتی و امنیتی و
انتظامی و نظامی وپاسداری و بسیج و زندان ها می باشند که وظیفه شان تحمیل فضای خفقانی و رعب و و حشت و گرفتن نفس
آزادیخواهان معترض و بریدن زبان ها وخفه کردن صداهای شان می باشد و دفاع شان از
علی خائنه ای از جایگاه حفظ موقعیت و مزایا و منافع کلان شان می باشد. اما گروه
دیگر فرصت طلبان منفت وسود جویانی هستند که بطور تاکتیکی ونه اعتقادی از علی خائنه
ای وماشین سرکوب نهاد ها وکشتار قضاییه فاسد وتبعیض آمیز پشتیبانی می نمایند تا
هرچه بیشتر خود واعضای خانواده واطرافیان و حامیان شان چه در داخل وخارج صاحب پول
وثروت ورشوه های باد آورده کلان شوند که
شامل اعضای بازار مکاره و کابینه ونهادهای حکومتی و حوزوی و بازاری وحتی تحصیل کرده
های خود فروخته دانشگاهی در داخل وخارج می شوند که دربرون مرز بعنوان
لابی معروف ومشهور شده اند . برای همین از سیاست سنگ بستن وسگ رها کردن به خصوص در
دستگاه فاسد وتبعیض آمیز قضاییه ونهاد های سرکوب گر وابسته به آن حمایت می کنند تا به جای
شیخ بهایی، شیخ محمد صادق لاریجانی و
جلادان و آدم کشانی حرفه ای همچون آخوند ها محسنی اژه ای و رئیسی و پور محمدی و...
سر دژخیمانی چون ابوالقاسم صلواتی و عباس
جعفری دولت آبادی و سعید مرتضوی ها وجود داشته باشد .
داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی. 12 بهمن 90
روزى
شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور
که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.شیخ
بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش
خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و
الا به همان کار فرهنگ بپردازم.شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و
به مصلای ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و
وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از
آنجا می گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام
را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز
زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به
شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. و لیکن چون قدرت و جرات دیدن
عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله
احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.مرد با شنیدن
این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و
شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از
آنجا به کوچه اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده
خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود
هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود.شیخ بهایى فردا
صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن
شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم
کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان
دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می
فهمانند.شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى
گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را
مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى
مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز
بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف
تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت! حالا
اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و
عمارتهاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت
به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى
یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم
آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن
زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند:به چشم
خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین
دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم
که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى
گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از
شدت فشارى که بر سینه اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر
یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد.
عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت: یخ مجدداً به حضور شاه
رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید،
قاضى القضات شوم.شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من
چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست
که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می
فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام
نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول
باشى.