" شیخ و خاتون زیبا و محلل آب حوض کش سمج و نافرمان و رابطه اش با معضل محلل تسلیم ناپذیر پاسدار گماشته احمد نژاد"
آنگونه صحنه گردانان کودتاگر پشت صحنه بر نامه ریزی کرده بودند که تصور می کردند که می شود از پاسدار گماشته از احمدی نژاد بعنوان محلل 3 طلاقه کردن رفسنجانی و خاتمی و کروبی و موسوی از قدرت و حذف شرعی شان از صحنه استفاده کنند تا که پاسداران کودتا گر و ولی وقیح رهبر لوطی جماران و آخوند متحجر دزد انگلیسی مصباح یزدی صاحب قدرت مطلق شوند و در راستای حذف جمهوریت و تقویت حاکمیت اسلام ناب طالبانی تلاش و اقدام نمایندتا که رژیم ضد بشری یک پایه شود . اما چون این محلل گماشته احمدی نژاد طبق بازگوئی روشنگرانه ی مهدی خزعلی همچون محلل آب حوض کشی که خاتون را تصرف نمود که مأموریت شرعی اش موقتی و کار چاق کن نشد ، بلکه موجب باج گیری و هم آبرو ریزی برای شیخ شد. این پاسدار احمدی نژاد هم اکنون آنگونه رندی و زرنگی کرده است و از موقعیتی که نصیبش شده است سو ء استفاده و یکه تازی می کند که نه حاضر به عقب نشینی نمی باشد ونه اینکه تصمیم دارد که به نقش محلل بودن خودش پایان دهد . بهر حال اکنون این محلل بازی پاسدار گماشته احمدی نژاد تبدیل به آنچنان معضل حل نا پذیری شده است که به نظر می رسد که برای 3 طلاقه کردنش هیچ محلل مشکل گشای دیگری برای ولی وقیح یافت نشده یا شاید وجود نداشته باشد . آری اکنون مسئله ی محلل شدن پاسدار گماشته احمدی نژاد آنچنان حاد شده است که مهدی خزعلی آن را در بازگوئی داستان شیخ و خاتون و محلل آب حوض کش کچل سمج و نا فرمان توصیف و تشریح و تفسیر و تحلیل کرده و به تصویر کشانیده است که هم خواندنی و هم خندیدنی و هم عبرت آموز می باشد. به خصوص اینکه من پس از خواندن این داستان در ذهنم خاطره ای نقش بست و برجسته شد که ممکن است شاید به شکلی ربط به این موضوع داشته باشد که مربوط به قبل از انقلاب است که داستان چنین می باشد .
سال 55 بود که یکی از همکارانم سفارش دیدار همشیره اش را داد و از من خواست که اگر چنانچه فرصت شد سری به دبیرستانی بزنم که در ایام تابستان مکان مسئول برنامه عمران و آبادانی بود که دانشجویان رشاته های گوناگون درآنجا اسکان داده می شدند . که دانشجویان دختر و پسر می بایست روزانه بطور گروهی با مشاوران آموزش و پرورش وراننده راهی روستا های اطراف شهر ستان می شدند تا به حساب به مشکلات اهالی روستا ها و کمبود و نیاز ها رسیدگی کنند . رئیس دبیر ستانی که مسئول یکی از این اردوهای عمران و آبادانی تابستانی بود .کسی بود که زمانی دبیر تاریج جغرافیابود که در دوران دانش آموزی دبیر خود من بود که مصدقی بود . ولی بقول خودش بدلیل اینکه سرد درد شدید وحشتناکی داشت آنگونه که برای د ر مان نیاز به سفر خارج از کشور داشت .ولی ساواک بدلیل فعالیت سیاسی گذشته ی وی در دوران مصدق مجوز خروج از کشور به وی نمی داد . لذا مجبور شده بود تا که مسئولیت این اردو وعمران تابستانی در دبیرستان خودش را تقبل کند تا که با عادی سازی موفق به دریافت پاسپورت برای سفر به انگلیس و مداوا شود . در عصر یک روز تابستانی من به اتفاق یکی از آشنایان که هم دبیر بود و هم جزو افراد مشاور و فعال این اردوی عمران بود برای دیدار همشیره ی همکارم و اجازه گرفتن از رئیس دبیرستان و دعوت کردنش بمنزل به دفتر دبیرستان رفتم . در آنجا دوست دبیر ریاضی را دیدم که بلند قد و بچه آخوند بود که یکی از اخوی هایش هم همچون پدرش آخوند بود. ولی خودش خیلی با حال و شوخ طبح و بذله گوی وخوش بیان بود . بهر حال وقتی فرصتی برای وی پیش آمد تا که پیرامون اصطلاح "شکر خدا " صحبت و تعریف کند . وی گفت من هر زمان به یک آدم خوش تیپ و قیافه و شیک پوش و بلند قامت و خوش صحبت و مطلع و با شعور و سواد... مواجه می شوم . چون احساس حقارت وضعف و نارضایتی می کنم. برای اینکه خودم را راضی کرده باشم شرایط را آنگونه در ذهنم به تصویر می کشانم که مقایسه با یک کوتاه قد کچل و لال و زشت روی و.... می کنم. آنگاه به خودم می گویم اگر چنانچه مثل اون یکی نشدم. شکر خدا که مثل این یکی هم نشدم . اکنون داستان جنگ قدرت و ثروت میان باند های غالب و مغلوب و حتی میان با ند های مافیائی کودتائی غالب مدعی اصول گرائی می باشد که اگر قدرت به موسوی واگذار نشد و رقیب مغلوب گیر پاسدار گماشته احمدی نژاد افتاده اند . همچنین گرچه پاسدار احمدی نژاد تبدیل به استخوان توی گلو شده که نه قورت دادنی ونه تف کردنی می باشد که با پس زدن موسوی این گماشته محلل را در اختیار را دارد . ولی محلل یا شکر خدای رهبر ولی وقیح و پاسداران کودتاگر دارد درد ساز می شود طوریکه شرایط آنگونه شده است که مهدی خزعلی اوضاع را تشبیه به داستان شیخ و همسر 3 طلاقه شده ی خاتو ن زیبا روی کرده است که مجبور به نیاز محلل آب حوض کش کچل برای رفع مشکل شرعی خود داشت تا که مشکل خاتون را حل کند . ولی وقتی خاتون همسر محلل شد نه مشکل شیخ حل نشد ، بلکه قوز بالا قوز شد که شرح داستان شیخ و خاتون و آب حوض کش کچل محلل چنین است.
سال 55 بود که یکی از همکارانم سفارش دیدار همشیره اش را داد و از من خواست که اگر چنانچه فرصت شد سری به دبیرستانی بزنم که در ایام تابستان مکان مسئول برنامه عمران و آبادانی بود که دانشجویان رشاته های گوناگون درآنجا اسکان داده می شدند . که دانشجویان دختر و پسر می بایست روزانه بطور گروهی با مشاوران آموزش و پرورش وراننده راهی روستا های اطراف شهر ستان می شدند تا به حساب به مشکلات اهالی روستا ها و کمبود و نیاز ها رسیدگی کنند . رئیس دبیر ستانی که مسئول یکی از این اردوهای عمران و آبادانی تابستانی بود .کسی بود که زمانی دبیر تاریج جغرافیابود که در دوران دانش آموزی دبیر خود من بود که مصدقی بود . ولی بقول خودش بدلیل اینکه سرد درد شدید وحشتناکی داشت آنگونه که برای د ر مان نیاز به سفر خارج از کشور داشت .ولی ساواک بدلیل فعالیت سیاسی گذشته ی وی در دوران مصدق مجوز خروج از کشور به وی نمی داد . لذا مجبور شده بود تا که مسئولیت این اردو وعمران تابستانی در دبیرستان خودش را تقبل کند تا که با عادی سازی موفق به دریافت پاسپورت برای سفر به انگلیس و مداوا شود . در عصر یک روز تابستانی من به اتفاق یکی از آشنایان که هم دبیر بود و هم جزو افراد مشاور و فعال این اردوی عمران بود برای دیدار همشیره ی همکارم و اجازه گرفتن از رئیس دبیرستان و دعوت کردنش بمنزل به دفتر دبیرستان رفتم . در آنجا دوست دبیر ریاضی را دیدم که بلند قد و بچه آخوند بود که یکی از اخوی هایش هم همچون پدرش آخوند بود. ولی خودش خیلی با حال و شوخ طبح و بذله گوی وخوش بیان بود . بهر حال وقتی فرصتی برای وی پیش آمد تا که پیرامون اصطلاح "شکر خدا " صحبت و تعریف کند . وی گفت من هر زمان به یک آدم خوش تیپ و قیافه و شیک پوش و بلند قامت و خوش صحبت و مطلع و با شعور و سواد... مواجه می شوم . چون احساس حقارت وضعف و نارضایتی می کنم. برای اینکه خودم را راضی کرده باشم شرایط را آنگونه در ذهنم به تصویر می کشانم که مقایسه با یک کوتاه قد کچل و لال و زشت روی و.... می کنم. آنگاه به خودم می گویم اگر چنانچه مثل اون یکی نشدم. شکر خدا که مثل این یکی هم نشدم . اکنون داستان جنگ قدرت و ثروت میان باند های غالب و مغلوب و حتی میان با ند های مافیائی کودتائی غالب مدعی اصول گرائی می باشد که اگر قدرت به موسوی واگذار نشد و رقیب مغلوب گیر پاسدار گماشته احمدی نژاد افتاده اند . همچنین گرچه پاسدار احمدی نژاد تبدیل به استخوان توی گلو شده که نه قورت دادنی ونه تف کردنی می باشد که با پس زدن موسوی این گماشته محلل را در اختیار را دارد . ولی محلل یا شکر خدای رهبر ولی وقیح و پاسداران کودتاگر دارد درد ساز می شود طوریکه شرایط آنگونه شده است که مهدی خزعلی اوضاع را تشبیه به داستان شیخ و همسر 3 طلاقه شده ی خاتو ن زیبا روی کرده است که مجبور به نیاز محلل آب حوض کش کچل برای رفع مشکل شرعی خود داشت تا که مشکل خاتون را حل کند . ولی وقتی خاتون همسر محلل شد نه مشکل شیخ حل نشد ، بلکه قوز بالا قوز شد که شرح داستان شیخ و خاتون و آب حوض کش کچل محلل چنین است.
هوشنگ بهداد
دوم شهریور ماه سال 1389
می گویند یکی از بزرگان نجف عیال را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید محلّلی پیدا می کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد، کاری بس دشوارو پر مخاطره بود، باید کسی مییافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون! شیخ سردرگریبان به دنبال چاره بود، خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آبحوضی در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که : " آب حوض می کشیم " خودش از صدایش نتراشیده ترو نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بیفرهنگ، با پایی لنگ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به اوکفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه، شیخ چون ارشمیدس فریاد کرد که یافتم، یافتم و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر آبحوضی نمیدید، او واسطه وصال بود، دراوجمال یارمیدید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :" همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی!" آبحوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه شیخ را یکیازقصرهای بهشت میدید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمریعزب بود و معذب و دست درآغوش خویشداشت، با خود گفت :" صد دینار هم ندهی در خدمتم! " اما به شیخ گفت:" شما بر من ولایت دارید، امرامر شماست" القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا درآورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت، برعمررفته افسوس می خورد و می گفت: " عجب کسب پر منفعتی!" فردا صبح شیخ با صدای آبحوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزترشده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: " مَن یَطلُب المُحَلِّل؟ " " کی محلّل می خواهد؟" شیخ بیرون آمد و گفت: " این چه بیآبرویی است که راه انداختهای؟" آبحوضی – ببخشید محلّل– پاسخ داد:"راستش دیدم کارش راحتترودرآمدش بیشتراست،شغلم راعوض کردم! این حکایت روزگار ماست، علماء همه جورش را با این ملت تجربه کرده بودند، 24 سال کابینه در اختیار روحانیت بود، جابجایی سید و شیخ و سید هم جواب نمی داد، سه روحانی این عروس را در کابین خویش داشتند و اینک محلّلی لازم بود با شرایط کذا و کذا! باید آنقدر زشت باشد و زشتی کند که ملت نه تنها دل بر او نبندد که از ترس او به دامان داماد قبل پناه برد، قدرش را بداند و اورا بر روی سر بنشاند، و از سویی کسی باشد که اگر خواست جا خوش کند، زورمان به او برسد و دمش را بگیریم و بیرون بیاندازیمش! اما امروز محلل جا خوش کرده است و با بزک و دوزک، با دروغ و فریب و با خرج کردن از کیسه شیخ می خواهد دردل خاتون جا بازکند، تازه همکاران سابق را هم دعوت کرده است که بیایید، این شغل راحتتروپرمنفعت تراست وبرای دور بعدهم محلّلها صف کشیده اند. بیچاره خاتون!! 22/5/1389 دکتر مهدی خزعلی
دوم شهریور ماه سال 1389
می گویند یکی از بزرگان نجف عیال را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید محلّلی پیدا می کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد، کاری بس دشوارو پر مخاطره بود، باید کسی مییافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون! شیخ سردرگریبان به دنبال چاره بود، خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آبحوضی در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که : " آب حوض می کشیم " خودش از صدایش نتراشیده ترو نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بیفرهنگ، با پایی لنگ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به اوکفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه، شیخ چون ارشمیدس فریاد کرد که یافتم، یافتم و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر آبحوضی نمیدید، او واسطه وصال بود، دراوجمال یارمیدید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :" همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی!" آبحوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه شیخ را یکیازقصرهای بهشت میدید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمریعزب بود و معذب و دست درآغوش خویشداشت، با خود گفت :" صد دینار هم ندهی در خدمتم! " اما به شیخ گفت:" شما بر من ولایت دارید، امرامر شماست" القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا درآورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت، برعمررفته افسوس می خورد و می گفت: " عجب کسب پر منفعتی!" فردا صبح شیخ با صدای آبحوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزترشده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: " مَن یَطلُب المُحَلِّل؟ " " کی محلّل می خواهد؟" شیخ بیرون آمد و گفت: " این چه بیآبرویی است که راه انداختهای؟" آبحوضی – ببخشید محلّل– پاسخ داد:"راستش دیدم کارش راحتترودرآمدش بیشتراست،شغلم راعوض کردم! این حکایت روزگار ماست، علماء همه جورش را با این ملت تجربه کرده بودند، 24 سال کابینه در اختیار روحانیت بود، جابجایی سید و شیخ و سید هم جواب نمی داد، سه روحانی این عروس را در کابین خویش داشتند و اینک محلّلی لازم بود با شرایط کذا و کذا! باید آنقدر زشت باشد و زشتی کند که ملت نه تنها دل بر او نبندد که از ترس او به دامان داماد قبل پناه برد، قدرش را بداند و اورا بر روی سر بنشاند، و از سویی کسی باشد که اگر خواست جا خوش کند، زورمان به او برسد و دمش را بگیریم و بیرون بیاندازیمش! اما امروز محلل جا خوش کرده است و با بزک و دوزک، با دروغ و فریب و با خرج کردن از کیسه شیخ می خواهد دردل خاتون جا بازکند، تازه همکاران سابق را هم دعوت کرده است که بیایید، این شغل راحتتروپرمنفعت تراست وبرای دور بعدهم محلّلها صف کشیده اند. بیچاره خاتون!! 22/5/1389 دکتر مهدی خزعلی