" داستان روستایی و ملا و رابطه اش با مدعیان خواها ن اصلاح قانون اساسی"
یک ایمیلی دریافت کردم که ضمن ساده بودنش داستان حاوی نکاتی بس پند آموز می باشد . زیرا که ماهیت آخوندهای انگل وغیر مولد را بخوبی ترسیم کرده است که چگونه باتصویر مار کشیدن و مار نشان دادن 32 سال است که تسمه ازگرده ی مردم محروم ودربند واسیر ایران کشیده اند؟ بهر حال این داستان ساده ضمیمه شده است چونکه به نظر من بی ربط باشرایط کنونی ایران نیست . به خصوص اینکه آنانی که پس از 32 سال تجربه ی دژخیمان مفت و مرده خواران آخوندهای متحجر حوزوی و شرکای بقدرت خزیدگان را از نزدیک دیده و لمس تجربه کرده اند ولی بدلیل اینکه خود شان نقش و سهمی در قدرت داشتند . ولی با وجود اینکه در روند جنگ قدرت و انباشت ثروت وانحصاری کردنش با طرح کودتای مشترک پاسداران و ولی وقیح کنار زده شده اند . عجیب است با موضعی که اتخاذ می کنند باز هم وانمود می کنند که توهم زده هستند . بگذریم برخلاف آنچه کودتا گران تصور می کردند که پس از کودتای 22 خرداد88 مردم معترض تسلیم می شوندوموضوع همچون موردهای سابق به فراموشی سپرده وشامل مرور زمان خواهد شد . اما کودتاگران به زودی متوجه شدند که نه چنین اتفاقی نیفتاد ،بلکه مردم ناراضی که خشم و کینه شان همچون آتش پنهان شده برزیرخاکستر بود که مترصد وزیدن نسیمی برای شعله ور شدن بودند. تا ان نسیم زده شد موج وار در خیابان ها سرازیر شدند و دست به تظاهرات اعتراضی زدند . درادامه تظاهراتها ضد حکومتی شدد و فریاد مرگ بر دیکتاتور و خامنه ای و اصل ولایت وقیح را توی خیابان ها طنین انداز گردید .البته فریاد کنندگان مقابل کودتا گران بهای سنگین پرداختند و زانو نزده و تسلیم نشدند. طوری که در فرصت و روزنه ای که کسب می کنند در صحنه یت ظاهرات ضد حکومتی حضور می یابند و بدون توهم فریادمرگ بردیکتاتور سر می دهند. مهمتر اینکه از سوی دیگر بر خلاف انتظار کودتاگران غالب، رقیب مغلوب هم بدلیل حضورمردم معترض در صحنه طبق خواست کودتاگران اینان هم لبیک گوی نشدند . بنابراین ترکش پرداخت هزینه هم به دامان اینان اصابت کرده است .طوریکه علاوه بر حذف ازصحنه و ردیف کردن یک دوجین اتهاماتی که تاکنون مختص مخالفان بوده است همراه با توهین و تهدید وفحاشی نصیب اینان شده است . طوریکه مدتی است که دو رهبر جریان رقیب از سوی کودتاگران و ولی وقیح به اتفاق همسران شان ربوده وبه جای نامعلومی برده شده اند تابه زعم خود موجب فروکش کردن موج ناراضایتی عمومی و تظاهرات ضدحکومتی شوند و مانع ازطنین انداز شدن فریاد مرگ بر دیکتاتور توی خیابان هاشوند. درصورتی که این فریادخفه و خاموش شدنی نیست.زیرا که پژواک فریاد مرگ بر دیکتاتور های منطقه بصدا در آمده است و شنیده می شود . بهر حال ربط داشتن این داستان با مدعیان اصلاح طلب ازآن منظر وجه اشتراک دارد که این مدعیان پس از آزمون شکست خورده ی 32 ساله که بابودن ولی وقیح همکاره و بی پاسخ به هیچ مرجع و نهاد دراین رژیم بربر منش قرون وسطایی دیگر قانون نه دارای جایگاه و نه معنی و مفهومی نیست، بلکه نهادی که ظاهراً می بایست براعمال ولی وقیح نظارت داشته باشد . آنچنان آلت دست ولی وقیح ومترسک کودتا گران پاسدار شده است که اکنون این نهاد تشریفاتی در شرف جراحی کردن رفسنجانی می باشد که رئیس آن و همچنین رئیس مجمع مصلحت نظام است . حال در چنین اوضاع و احوال که ریش و قیچی دراختیار ولی وقیح نا مشروع و پاسداران کودتا گر می باشد که ر روز وحشیانه و ضد انسانی تر بامعرضان ومنتقدان و رقبا برخور می کنند. چگونه می توان انتظار داشت که چاقو دسته ی خودش را ببرد ونقض کنندگان آشکار قانون پای بند ومدافع قانون اساسی باشند وتن به اصلاح قانون اساسی دهند که خوشباوران سوار کاردیروز و خلع شدگان از قدرت امروز دل خوش به اصلاح قانون اساسی بسته و چشم امید به بازگشت به آن ایام طلایی خود دوخته که در قدرت بودند که حاصلش شرایط کنونی شده است . بهر صورت گویا این توهم زدگان ومبلغ آن همچون روستایی داستان شده اند که چون مرید و پیرو ملای روستا بود پس از اجرای اوامرو فتواهایش آنقدر درمانده و از زهواره در رفته وخسته شد که به علت خستگی مفرط و چندینشب بی خوابی عاقبت بی هوش و دعاگوی ملای روستا شد.
هوشنگ بهداد
15 اسفند ماهسال1389
داستان ملت ایران
> روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت > و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. > از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان > نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی > می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که > شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. > دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام > تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
> آخوند پرسید:> از مال دنیا چه داری؟
> روستایی گفت:> همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
> آخوند گفت:> من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
> روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….
آخوند گفت:> امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: > آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا > نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
> آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من > انتظار کمک داشته باشی.
> صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما > نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
> آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:> امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
> چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می > رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که > همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود > افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش > امکان پذیر نیست!
> آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی > که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون > بگذارد!
> ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او > می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس > نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا > عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به > چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم
> و این است حال و روز ملت