بسیجی بی نماز! 8آذر90

با بازگویی این خاطره ی بسیجی بی نماز که در سایت شفاف وابسته به شهردار تهران بازتاب داده شده است، ضمن اینکه در بازگویی این خاطر فاش شده است که بسیجی ها از چه قماشی هستند و بیانگر این واقعیت می باشد که چرا در اردیبهشت 59 به دانشگاه ها قبل از جنگ یورش سراسری شد و دانشگاه ها به خاک وخون کشانیده شدند. طوریکه تعدادی دانشجو جان باختند وبیشمار مجروح گردیند وخیلی بیشتر از دانشجویان بازداشت و زندانی شدند. البته پس از 30 خرداد سال 60 وتابستان 67 تیرباران و اعدام شدند . همچنین تعدادی از اساتید دانشگاه های کشور بازداشت وخیلی بیشتر پاک سازی شدندو دانشگا ها هم برای 3 سال تعطیل شد تا انقلاب ضد فرهنگی به پیش رود وبسیج سازی یا دانشجوی پیرو خط امام شیاد آموزش دهند وتولید نمایند. زیرا که عنصر مترقی و انقلابی و روشنفکر برای ارتجاع هار حاکم بسیار خطر ناک وسم مهلک بود؟ همچنین چرا جنگ خانمان بر اندازانه ی 8 ساله ی ایران وعراق که 1000 میلیارد دلار فقط خسارات مالی و اقتصادی برای ایران در بر داشت نعمت الهی نامیده شد ؟ در این رابطه به یاد لطیفه ای افتادم که اوایل جنگ گفته می شد که از میان وزرای کشور فقط دو و زیر وزارتخانه هستند که به قول های د اده شده ی خود جامه ی عمل پوشاندند . یکی وزیر آموزش وپرورش است که قول ریشه کنی بی سوادی را داده بود ودیگری وزیر مسکن استد .چون اولی با اعزام بی سوادان به جبهه وبرروی مین فرستادن شان بعنوان یکبار مصرفان در آن مقطع تلاش شد تا که موضوع بی سوادی چنین حل شود. همینطور وزیر مسکن هر داوطلبی که پیشنهاد مسکن داده بود فوری 2 متر جا در بهشت زهرا بهش داد . البته پولش را گرفت . بعلاوه ه فراموش نشده است که خمینی شیاد چرا گفت هر زمان احساس خطر کنم که اسلام در خطر است (البته اسلام نام مستعار خودش بود) فرمان می دهم که نماز وحج و روزه تعطیل شود.در نهایت اینکه در رژیم فاشیستی مذهبی عوامفریب ودین فروش در جنگ خانمان سوز که باا صرار خمینی شیاد 8 سال ادامه یافتت ا به سرکشی جام زهر شکست منتهی شد چه کسانی برای کسب قدرت و ثروت دیگرات کشته وفدا ونا بود شدند؟

تو گردان شایعه شد نماز نمی خونه!گفتن:«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»باور نکردم و گفتم:«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه.»وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم. با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم.ـ تو که برای خدا می جنگی، حیفه نیس نماز نخونی...لبخندی و گفت: یادم می دی نماز خوندن رو!ـ بلد نیستی!؟- نه، تا حالا نخوندم!همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند.دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد.آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اشصلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد