وقتی پای مجری" صرفا جهت اطلاع" به کلانتری باز شد

7شهریور 90

این داستان گرچه از چند منظر کمیک و تراژدیک است . ولی قلم جالب وبا حاله و ارزش خواندن داره ،زیرا که نکات مهمی دارد . چونکه برجسته می سازد که وضعیت عدالت و امنیت و آزادی عمل در کشور ی که مدعی آزاد و امن ترین کشور جهان است و ادعای رهبری قیام های ضد دیکتاتوری منطقه را بر عهده داردچگونه است؟ یا اینکه در کشوری که رئیس جمهور آن برای مزاح و شوخی و رفع خستگی وخنده بر لب آوردن بینندگان تلویزیون البته با چاشنی نمک پاشیدن برروی زخم محرومان وتهی دستان که کمرشان زیر فشار تورم و گرانی و فقر و بیکاری خم شده است. اما وی مدعی می شود که در ایران یک فقیر وجود ندارد و کسی سر بی شام یا گرسنه برروی بالش نمی گذارد. تازگی یک آخوند حکومتی هم کشف نموده که ایران با ثبات ترین کشور جهان است . صد البته گزارش ضمیمه شده هم به وضوح می گوید که معنی و مفهوم ثبات یعنی چه؟! حال بماند که این خبر نگار خوش ذوق معرفی شده بد شانسی آورده است که با یک عشقی و نشئه مواجه شده است که محصول عملکرد 33 سال مبارزه با پدیده ی قاچاقچیان مواد مخدر و معتادین است که مکمل پیام خمینی شیاد شده است که گفته بود حکومت آینده از آن مستضعفان و پابرهنگان است که اکنون موجب بر طرف شدن فقر و تنگدستی و محرومیت و بیکاری و اعتیاد در جامعه شده است . برای همین آنقدر ر فاه اجتماعی و آزادی وجود دارد که این خبر نگار خوش ذوق با یکی از پرورش یافتگان مکتب رمالان وجنگ گیران حاکم رو برو شده است که بی خیال و آزادانه دستش را درون خود رو یش کرده وکیف و مخلفات داخل آن عیال را بر داشته و با خود برده است و فرزندش با وجود مسلح بودن نتوانسته شلیک کند چون دستبند همراهش نبوده تا سپس به وی دستبند بزند. یعنی رند خلافکار با کپی برداری از اقدامات پلیس و سایر نیروهای گشتی امر به معروف و نهی از منکر آزادانه جلوی هر خود رو یا هرکسی را می گیرند و سئوال و پرسش و پذیرایی می کنند . سپس بطور افتخاری روانه ی هتل اوین و کهریزک و رجایی شهر و.... می کنند. اینهم بخش اول سناریو را بهمان سبک اجرا کرده است. حال سئوال است که از کجا معلوم یارو خلافکار جزو لباس شخصی ها یا مأموران مخفی نبوده است که چون رابطه خوبی با دانشجویان و مطبوعات و خبر نگاران دارند با شناسایی کردن دست به این اقدام زده است؟ یا اینکه جزو پرورش و رشد یافتگان پدیده ی شوم کودکان کار خیابانی نیست که رشد کرده و چنین شده است .مهمتر اینکه بر خلاف اینکه پاسداران کودتا کرده و تسلط بر وزارت نفت دارند و قرارداد های چند میلیارد دلاری با دولت منعقد می کنند . اما به نظر می رسد که سهم آنچنانی نصیب ارگان سرکوبگر نیروی انتظامی نشده است چونکه سرهنگ رئیس کلانتری به جای تعجیل در پیگیری پرونده ی خلافکار کند. سفره دلش را گشوده و گله از کمی حقوق کرده و شکوه از سازمان پشم و شیشه نموده که چرا به این موضوع نمی پردازد؟ اما در این مورد یاد خاطره ای افتادم که بازگویی اش بی ربط نمی باشد . البته مربوط به سال 51 در خیابان 30 متری ارج تهران می شود. چون من آن زمان دانشجو بودم . یک دست کت و شلوار سیاه موهر تازه دوخته و خیلی هم دوستش داشتم . بر تنم بود که به خانه ی آشنایم رفتم تا سری بزنم وجویای احوالش بشوم که ساکن این محل 30 متری ارج بود که اغلب شهرستانی و از قشر محروم بودند . از بد شانسی من چند روز پیش نزاع و درگیری رخ داده بود و چاقو کشی شده بود. یک جوانی که آشنای آشنای من بود بدلیل نوشیدن مشروب کله اش گرم شده بود وبا فرد دیگری به نام حسن زاغی حرفش شده و وی را با چاقو یا تیزی مضروب کرده بود. سپس داستان به ژاندارمری شهرری کشید. من چون همراه آشنایم بودم که با ضارب و مضروب آشنا ودوست بود به اتفاق همدیگر به ژاندار مری شهرر ی رفتم . چون حسن زاغی سردش بود من کتم را در آوردم و بر تن وی کردم. تا که حالت آشتی جویانه داشته باشد . آنگاه حسن زاغی گفت به شرطی رضایت می دهم که این کت را داشته باشم. کت به وی بخشیده شد و رصایتش با مقداری پول کسب شد . ولی استوار رئیس ژاندار مری ول کن معامله نبود . چون باج می خواست . برای اینکه در پشت میز اتاق کارش ایستاده وبا چرخش 90 درجه با انگشت دستش اشاره به تصویر شاه کرد که بالای سرش بود و گفت این فلان فلان شده پیکان را به کویت 7 هزار تومان می فروشد. ولی به امثال من در ایران 17 هزار تومان می فروشد . من چون نیاز به پیکان دارم ولی پولش را ندارم . تا این چنین رشوه نگیرم نمی توانم این اختلاف قیمت را جبران نمایم . خلاصه مبلغ 5 هزار تومان را گرفت تا سر وته قضیه را بهم آورد. بهر حال مشخص است که اکنون نه شرایط تغییر نکرده ، بلکه اوضاع خیلی بد تر از آن زمان شده است.

جناب سرهنگ که رییس کلانتریه می‌گه، امروز این نهمین مورد کیف قاپیه تو حوزه استحفاظی من است جهان: محمد دلاوری خبرنگار خوش‌ذوق و خلاق واحد مرکزی خبر که این روزها همه او را با «صرفا جهت اطلاع» می‌شناسند، از دزدی کیف همسرش آن هم از داخل ماشین خبر داده و روایت جالبی از برخورد با دزدان روزگار معاصر در تهران عزیز منتشر کرده است.وی در وبلاگش، نوشته است: «بی هیچ ترسی دستش رو از پنجره ماشین داخل میکنه و کیف بانو رو برمیداره و با آرامش تمام از لابلای قطار ماشین‌های منتظر چراغ سبز فرار می‌کنه، کیف بانو یعنی یکی‌دومیلیون تومن طلای ناقابل و یک گوشی موبایل...وی ادامه داده است: «‌ماجرا رو وقتی می‌فهمم شال و کلاه می‌کنم به سمت کلانتری و توی راه با نبوغ بی نظیر کارآگاهی تصمیم می‌گیرم زنگ بزنم به جنابان دزد و بهشون بگم «هی پسر ! یه پیشنهاد دارم واست ، حاضرم اون کیفو به قیمت خوبی ازت بخرم» منتها دزد داستان ما که برعکس من فیلم وسترن زیاد ندیده، کلا گوشی رو جواب نمیده که حالا حاضر به معامله بشه یا خیر...صدرا به شدت ناراحته که چرا با وجودیکه تفنگش همراهش بوده نتونسته دزد و دستگیر کنه، سعی می‌کنم دلداریش بدم، خودش می‌گه: آخه بابا دستبند همرام نبود که ..وگرنه دستگیرش می‌کردم، حرفشو تایید می‌کنم تا بچم جلوی پلیسای کلانتری یه وقت کم نیاره، بچه های با محبت کلانتری با مهربانی تحویلم می‌گیرند و منو تصور کنید که تو اون هاگیروواگیر که بانو در حال اشک ریختنه شاداب و سرحال دارم با بچه ها عکس یادگاری می‌گیرم، خوشبختانه جناب سروان از صرفا جهت اطلاع راضیه و این پیروزی مهمی برای من به حساب میاد در راه مبارزه با دزدا ، جناب سروان البته گلایه می‌کنه که حقوقش ماهی هفتصد تومنه و تلویزیون برای حل این مشکل هیچ کاری نکرده، (داخل پرانتز عرض کنم خداوکیلی چطوری روتون میشه به بزرگواران زحمتکشی مثل این دوستان هفتصد تومن حقوق بدید)، جناب سرهنگ که رییس کلانتریه می‌گه، امروز این نهمین مورد کیف قاپیه تو حوزه استحفاظی من است، یه ضرب و جمع که می‌کنم تعداد کلانتری های تهران رو با این عدد، احساس تگزاس پنجاه سال پیش بهم دست می‌ده و با خودم می‌گم حتما این آمار ها کار استکبار جهانیه و گرنه مگه می‌شه ...منتها جناب سرهنگ هرچند چهارشانه بود بزنم به تخته ولی شباهتی به استکبار جهانی که نداشت هیچ خیلی هم نازنین بود، جناب ستوان که با تفنگ و فشنگ و مجهز از راه می‌رسه احساس می‌کنم زحمت رو کم کنیم بهتره، ستوان می‌گه شمارو که تو کلانتری دیدم فکر کردم قراره بازداشتتون کنیم، مهمون ما باشید یه چند روز، زورکی خنده ای تحویل ستوان می‌دم و برای اینکه این لطف محقق نشه، تصمیم می‌گیریم سه نفری کلانتری رو ترک کنیم.وی در انتهای این یادداشت که در وبلاگش منتشر کرده، نوشته است: «صدرا چنان آقا دزده آقا دزده ای راه انداخته که آدم می‌ترسه به این آقایان محترم، از گل کمتر بگه،‌ چهره نگاری که در اداره آگاهی تمام می‌شه یک نسخه از عکس آقا دزده را هم تحویل ما می‌دهند، در حال برگشتن گرم صحبتم که عکس مربوطه رو توی دستام لوله می‌کنم ، صدرا با ناراحتی فریاد می‌زنه، بابا چیکار می‌کنی چرا عکس آقا دزدرو لوله می‌کنی؟ به خونه که رسیدیم، برق رفت و ما دوساعت زیر نور شمع وقایع این روز تاریخی رو مرور کردیم...