توصیه می شود که نامه ضمیمه شده را با دقت بخوانید تا بدانید در ایران چه خبر است؟
نامه ضمیمه شده از سوی دوستی برایم ایمیل شده است . راستش پس از خواندن بد جوری بهم ریختم . فکر کردم تنها کاری که از دستم بر می آید باپیشگفتار کوتاهی آن را از طریق وبلاگ منتقل کنم تا که شاید دیگران راه حل مناسبی برایش یابند. چون آخر چرا می بایست جان و زندگی برخی به خصوص زنان و دختران اینقدر بی ارزش شده باشد که تبدیل به کالای قابل مصرف همگانی یا همچون لنگ حمام عمومی شده باشند که ریشه آن فقر و بی سوادی و اعتیاد است . البته که عامل بی سوادی و اعتیاد هم فقر می باشد . چرا باید برخی در سر زمینی متولد شوند که خرافات و استبداد وفقر در هم آمیخته شده است.بد تر اینکه اسیر حاکمان ضد بشری شد ه اند که عاقبت دچار چنین سر نوشت شوم شبیه زن جوان 19 ساله ی ایرانی و افغانی 7 شوهره گرفتار شوند؟ گذشته از اینکه جنگ قدرت سابق میان دو اردوگاه شرق و غرب در افغانستان ادامه داشت ضمن اینکه مدل شرقی اش فروریخت و از هم پاشید و دیگر به آن شکل سابق خود وجود ندارد . از طرف دیگر سئوال است نقش حاکمان دین فروش و عوامفریب ایران در این مورد چیست؟ برای اینکه بیش از 31 سال است که دین ابزاری وخرافاتی شده و تبدیل به وسیله ی تثبیت قدرت در ایران شده است که نقش فزاینده در باز تولید اینگونه سناریوها شوم یا سرنوشت بد فرجام سیه بختان دارد؟ بعلاوه جنگ چه نقشی در آوارگی و پناهندگی و گسترش فقر وبیکار و خفقان و سرکوب دارد؟ چه کسی جنگ را موهبت الهی نامید؟ به ویژه اینکه مگر فراموش شده است که نقش همکاری و مداخله گری حاکمان دین فروش و عوامفریب در تغییر نظام در اقغانستان وسپس به سوی طالبان چه بود؟ همچنین مگر فراموش شده است که چگونه رفسنجانی مکار بساز و بفروش پس از اشغال نظامی افغانستان در خطبه نماز جمعه ی تهران خود خطاب به بوش چه گفت؟ مگر وی خطب به بوش اعتراف نکرد که اگر چنانچه ما در اشغال نظامی افغانستان با اشغال گران همکاری نکرده بودیم هنوز هم در افغانستان طالبان بر سر قدرت بود؟ خوب آواره شدن افغان ها بسوی ایران که به سخت ترین کار های طاقت فرسا در گاو داری و مرغ داری و کور پز خانه ها و سنگ بری ها و مزارع کشاورزی و نگهبانی ها... تن در دادند. طوریکه حتی در خط اول جبهه ی جنگ ضد ملی و ضد میهنی ایران و عراق از اینان استفاده شد. گاهی هم از اینان در راستای اهداف خاص علیه دولت افغانستان استفاده گردید. مگر این آوارگی حاصل جنگ خانگی در افغانستان نبود؟ آیا نمی شد مسیر دیگری در باز سازی و آباد کردن افغانستان و خدمات رسانی به مردم این کشور در پیش گرفته نمی شد که نیاز به جنگ و بمب و ویرانی و کشتار و بی خانمان شدن افغان ها نبود؟ از سوی دیگر مگر جز این بوده است که چون در افغانستان امنیت و کار و امکانات وجود نداشته است برخی که به ایران پناهنده شدند چون می خواستند در ایران بمانند با زن و مردان ایرانی وصلت کردند . مهمتر اینکه وقتی که نیروی انتظامی در نوار مرز زمنینی ایران و افغانستان و پاکستان در گیر ورود و توزیع مواد مخدر هستند. بعداً محموله های قاچاق به سراسر کشور برده و توزیع می گردد .حتی محموله های قاچاق به ترکیه و سپس اروپا ترانزیت می شود . همینطور مگر سپاه پاسداران از طریق بیشمار اسکله های غیر مجاز در سواحل آبی جنوب کشور بطور 24 ساعته مشغول تخلیه انواع و اقسام مواد مخدر نمی باشند؟ آنگاه مگر تا درون زندان ها برده و توزیع نمی شود ؟ به خصوص اینکه شکاف عمیق طبقاتی هرروز در ایران گسترده تر می شود . از سوی دیگر80% جمعیت کشور زیر خط فقر اقتصادی به سر می برند . بد تر اینکه ایران مقام اولی جهانی مصرف کننده ی مواد مخدر می باشد و صف زنان خیابانی تن فروش هرروز طولانی تر می شود . عجیب تر اینکه حاکمان ایران سابقه اعزام قاچاق دختران و زنان به برون مرز به ویژه شیخ نشینان منطقه دارند که اینان به سبک دوران برده داری مورد خرید و فروش قرار واقع می شوند . جالب و غم انگیز تر اینکه مملکتی که دولت مدعی اصول گرای نهم حتی حاضر نشد که پاسخگوی باشد که مبلغ 330 میلیارد دلار در آمد فروش نفت 4 ساله را چه کرده است؟ مشخص است که مسئولین چنین رژیم ضد بشری هرگز نمی گویند که عامل فقر و شکاف عمیق طبقاتی و تورم و گرانی و بیکاری در کشور چیست؟ یا اینکه مواد مخدر چگونه وارد کشور و توزیع می گردد و ریشه ی گرایش بسوی مصرف آن چیست؟ فراموش نشود که مورد اشاره شده در نامه ی کارمند سابق ملل متحد در ایران ادامه ی همان داستان تراژدیک زنان نگون بختان خیابانی در مشهد است که چند سال پیش از سوی سعید حنائی از خیابان های شهر مذهبی مشهدربوده و سپس با روی سری شان خفه شدند. بهر صورت تا زمانی که این رژیم ضد بشری در ایران حاکم باشد نه اینگونه داستان های تراژدیک و غم انگیز ضد انسانی در این نامه پایان پذیر نیست که روز به روز هم فزونی می یابد.
هوشنگ بهداد
بیست و ششم مهر ماه 1389


هم میهنان گرامی
نوشته تکان دهنده زیر تنها یک نمونه از بیشمار ظلمی است که بر هموطنان من و شما می رود. به عنوان یک کارمند سابق مجموعه ملل متحد در ایران ، صحت مندرجات زیر را -در مجموع -کاملاً تایید می کنم که به شخصه موارد بدتر از این را هم در حافظه دارم. واقعاً به کجا رسیده ایم و به کجا پناه باید برد؟

بعنوان مأمور سازمان ملل در شناخت و تشخیص پناهندگان واقعی تحت کنوانسیون ۱۹۵۱ به مشهد رفته بودم .طبیعی است که اسم ''UN'' و سازمان ملل خیلی دهن پر کن است. خیلی ها فکر می کردند ما آنجا نشسته ایم تا صلح جهانی را تأمین کنیم.از بیرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. این که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آیند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگیرند و به داخل بیایند نیز مضاف بر آن شده بود افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذیرایی مفصلی می شوند و از آنها پرسیده می شود چه مشکلی دارند حتما بعدش می آیند و از هزار مشکل خود در ایران صحبت می کنند و بعد از آنها پرسیده می شود که کجای دنیا می خواهند بروند حتما آنها می گویند ژنو .بعد ما دست می زنیم و یک خدمتکار با سینی وارد می شود که داخل سینی یک بلیط لوفت هانزا به مقصد ژنو گذاشته شده است .همکارها و دوستهای وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنین وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ایران افغانی کنند. طبق قوانین کنوانسیون ۱۹۵۱ کسانی که می خواهند ادعای پناهندگی کنند حتماً باید در کشوری خارج از محل زندگی خود این درخواست را بدهند و بسیار طبیعی است که هیچ ایرانی در داخل خاک ایران نمیتواند به دفتر UNHCR مراجعه کند و تقاضای پناهندگی بدهد.یک روز صبح زود که رفته بودم صلح جهانی را تأمین کنم متوجه شدم کسی که به داخل اتاق مصاحبه آمده یک دختر جوان است که با چادر روی خود را سخت گرفته و سر خود را به زیر انداخته است. خیلی از زنان افغانی وقتی به داخل می آمدند، به همین حال می آمدند و می پرسیدند کدام یک از ما مأمور سازمان ملل است. به مأمورین وزارت کشور اعتماد نداشند. از همکارم خواستم بیرون برود .برایش توضیح دادم که هرگونه اطلاعی که او به ما بدهد کاملاً محفوظ می ماند و در پرونده های سازمان ملل ضبط شده و بدون اجازه او هیچ استفاده ای از آن نمی شود. با متانت و آرامش و با احترام کامل از او خواستم حداقل صورتش را نشانم بدهد. خیلی راحت چادر را از سرش برداشت. روسری سرش بود. خیلی جوان بود ولی دور چشمانش کبودی می زد و رنگ زرد چهره اش را گرفته بود. به امتحانی ها نمی خورد. حدس زدم باید از فارس های کابل باشد. اسمش را پرسیدم. اگر شروع به صحبت می کرد می توانستم بفهمم اهل کجای افغانستان است ولی آرام و شمرده گفت: من کمک می خواهم.. فارسی خودمان را خالص صحبت می کرد. پرسیدم شما افغانی هستید؟ گفت: نه. گفتم: ما فقط برای افغانی ها فعالیت می کنیم. بفرمایید که اهل کدام کشور هستید؟ گفت: ایران. مشهد. گفتم: متأسفم. لطفاً تشریف ببرید.قبلاً هم چنین اتفاقی افتاده بود. ایرانی هایی که فکر می کردند مأمورین سازمان ملل، کبوترهای صلح هستند که هر کدام یک برگ زیتون بر منقار دارند، می آمدند و از حقوق بشر و غیره شکایت می کردند. کلی طو ل می کشید تا به آنها بفهمانیم سازمان ملل آژانس های مختلف دارد و ما مأمورین کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان هستیم و آنها دست آخر بلند می شدند و با فحش و ناسزا آنجا را ترك می كردند .با صدایی گرفته گفت : من كمك می خواهم . با خود گفتم باز این سناریو قرار است تكرار شود . به صندلی تكیه دادم و اجازه دادم مشكلش را بگوید . می گفت و من توضیح می دادم و او می رفت . مثل روزهای دیگر . گفت : من می خواهم مرا از دست شوهرم نجات بدهید . با لحن تمسخر آمیز گفتم : خوب به دادگاه خانواده بروید و درخواست كمك كنید . گفت : شوهرم افغانی است . شروع شد . باز هم یك بدبخت دیگر .دختران ایرانی فقیر و بیچاره ای كه در ازای پرداخت پول به افغانی ها فروخته می شدند تا مرد افغانی بتواند كارت اقامت بگیرد . رویه اشتباه وزارت كشور . ازدواج شرعی و غیر رسمی . چون افغانی ها نمی توانند رسمی در ایران ازدواج كنند . شرعی ازدواج می كنند . قیمتش هم بین یكصدهزار تا یك میلیون تومان است . به راحتی به محله های فقیر نشین می روند و دختر می خرند . وزارت كشور هم تبعه خودش را این طور حفظ می كرد كه به شوهر اجازه اقامت می داد تا دختر مجبور نشود به افغانستان برود . بدبخت ها نمی دانند با ازدواج با یك افغانی تابعیت ایرانی خود را از دست می دهند . گقتم : كار شما چندان هم سخت نیست . بروید و دادخواست بدهید . دادگاه حكم می دهد و شوهرتان را هم از كشور اخراج می كنند .گفت : نه می خواهم شما مرا نجات بدهید . گفتم : ما نمی توانیم . بعد با بی حوصلگی گفتم: خوب . بگو مشكل چیست . گفت : پدرم معتاد است . ما هفت تا خواهر و برادریم , من بزرگتر ازهمه هستم. پدرم از من بدش می آید . می گوید دختر فقط بدبختی به بار می آورد . اگر پسر بودی می توانستی كمك خرج من باشی . منظورش از كمك خرج این است كه می توانستم برایش مواد ببرم . لااقل بدوك می شدم و برایش جنس خوب می آوردم . خلاصه خیلی سر كوفت می زد . زیاد داستان جدیدی نبود . نگاهش كردم . مستقیم و خیره به موزاییك جلوی پایش نگاه می كرد . پاهایش را محكم به هم چسبانده بود ولی پاهایش می لرزیدند . دست خود را روی پایش گذاشت تا جلوی لرزش را بگیرد . ولی دستهایش هم لرزیدند.تا اینكه غلام سخی آمد. من فقط می توانستم كارهای خانه را بكنم . كسی هم خواستگاری من نمی آمد. ما در محله فقیر نشین پشت طلاب زندگی میكنیم . یك خانه خرابه داریم و مادرم در خانه های مردم كار می كند تا بتواند خرج ما ومواد بابام رابدهد . غلام سخی آمد پیش پدرم . پدرم مرابراندازكرد وگفت: یك میلیون تومان می خواهم . غلام سخی رفت و فردا با یك بسته تریاك آمد . با هم چانه زدند و سر هفتصدهزار تومان توافق كردند . دیگر هرچه تریاك آورد , پدرم كمتر از هفتصدهزار تومان رضایت نداد. غلام سخی مهلت خواست و یك هفته بعد آمد و پول را داد و من نزد صلای محله به عقد غلام در آمدم . گفتم : خوب اینكه چیز تازه ای نیست . متاسفانه به دلیل رویه غلط اداره اتباع امور خارجه و جهل مردم این اتفاق زیاد می افتد . ما كاری نمی توانیم بكنیم ولی حداقل دادگستری خوب عمل می كند بروید و دادخواست طلاق بدهید.لحظه ای چشم در چشم من دوخت و چیزی نگفت در عمق چشمانش خواندم كه خود را بسیار دور از من می بیند در حالی كه كمتر از ۳ متر با من فاصله دارد. گفت : حداقل گوش كنید . گفتم : ما وقت گوش كردن نداریم. بفرمایید. به چشمانم زل زد و با بغضی فرو خورده گفت : باید گوش كنید . سیگاری آتش زدم و تكیه دادم و با دست اشاره كردم كه ادامه دهد . گفت : من فقط هفته ای یك شب غلام سخی را می بینم . گفتم : آخر این هم شد مشكل ؟ حتما می رود دنبال پخش مواد . گفت : شاید هم برود ولی این مشكل من نیست . گفتم : خانم دست بردار . چند سالته ؟ گفت : ۱۹ سال . گفتم : شكر خدا كه عقلت كار می كنه ؟ گفت : نمی دانم . بیش از حد آرام بود . عصبی شده بودم . گفتم : خانم جان . دخترم . زندگی قواعد خاص خودش را دارد . شوهر را باید در خانه نگهداشت . اگر هم سر به راه نیست جدا شو . این كه مشكلی نیست . گفت : نمی دانم . گفتم : پس مشكلت چیه ؟ گفت : من هفت تا شوهر دارم ...نمی دانستم چه باید بگویم . خشك شدم .. اشك از چشمانش سرازیر شد. لرزش پایش بیشتر شد . سرش را به زیر انداخت و ادامه داد. گفت : اوایل فقط می ترسیدم و گریه می كردم . از خود غلام سخی هم می ترسیدم ولی وقتی شبهای بعد آدمهای دیگر آمدند نمی توانستم هیچ جیز بگویم یا خفه می شدم یا خفه ام می كردند . گفتم : كتكت می زدنند ؟ گفت : اوهوم . گفتم : همه افغانی هستند ؟ شش تای دیگر ؟ گفت : اوهوم . دیگر تحمل نكرد . هنوز هم دلم می لرزد . گریه به این تلخی تا به حال ندیده بودم . فقط گریه كرد و دستانش می لرزیدند . گفت : به غلام سخی گفتم چرا پدر سگ ؟ گفت : من كه پول نداشتم . هفت نفر شدیم . نفری صد هزار تومان گذاشتیم وسط . خوب آنها هم حقشان را می خواهند . گفتم : بی رحم بی همه چیز , لااقل به من رحم كن . گفت : رحم كه ما را ارضا نمی كند .حالا آمده ام شما برای من كاری بكنید . تو را به خدا نجاتم بدهید . دوبار رفتم قهر به خانه , قبل از اینكه چیزی بگویم پدرم مرا با كتك انداخت بیرون . می ترسید غلام سخی بیاید و پولش را پس بگیرد . غلام سخی مرا می آورد به خانه و دوباره همان قضایا [...] بدبخت شده ام .[...] فقط یك توده گوشت و استخوان شده ام . تو را به خدا نجاتم بدهید . بلند شدم. دوست وكیلی داشتم كه درآنجا وكالت می كرد. با موبایل بهش زنگ زدم وگفتم یك مشكل خاص دارم و تمام حق الوكاله اش را خودم می پردازم . بلند شد . گفتم : اگر نمی تواند راه برود اجازه بدهد آمبولانس خبر كنم . گفت : كه می تواند راه برود . با هم آهسته از اتاق بیرون رفتیم . همكارم اداره اتباعم با اخم به من نگاه كرد . پیش خود می گفت كه این خائنین كم دردسر دارند . حالا زن افغانی را هم با خود بیرون می برند . به آرامی گفتم كه چادرش را بر سرش بیاندازد . وقتی از پله ها می رفتیم از او پرسیدم صبحانه خورده است یا نه ؟ گفت : كه فقط روزی یك وعده غذا می خورد . پیشانی اش عرق كرده بود . آهسته گفت : من حامله هستم