داستان اختلاس 3000 میلیاردتومان بانکی که بد جوری موضوع روز شده و موجب گلاب زدگی از بالا تا پایین ژیم عوامفریب دین فروش غارتگر شده است . به خصوص اینکه موجب فرار محمود رضا خاوری رئیس بانک ملی در گیر این اختلاس به کا نادا شده است . چونکه همسر و فرزندانش مقیم این کشور هستند . به نظر می رسد که باز گویی یک مورد شرط بندی یک پیرزن بانک با رئیس یکی از شعبات بانک کا نادا زیاد هم بی ر بط به این موضوع اختلاس 3000 میلیارد تومان بانک صادراد نباشد. چون سرنوشت هر دو به آبروریزی انجامیده است . برای اینکه اختلاس 3000 میلیارد تومانی نه شامل حال چند مهره ی اختلاس گر است که مقصر قلمداد شوند. یا اینکه رئیس بانک ملی فراری و بانک صادرات و و زیر اقتصاد و دارایی در کنار دولت و جریان انحرافی درون دولت دراز شوند تا رئیس جمهور پاسدار گماشته احمدی نژاد نمد پیچ و مالش داده شود ، بلکه این موضوع فرا تر از اینان رفته و ریش ولی وقیح منفور و نا مشروع رهبر رژیم ضد بشری و قرون وسطایی را گرفته است . به ویژه اینکه مربوط به باندهای مافیایی مدعی اصول گرایان کودتایی حاکم می شود که راه فرار وتوجیه گری کردن و بر تو سری رقیب مغلوب آوار کردن برای شان وجود ندارد . زیرا که سر این کلاف باز شده جمع شدنی نیست . برای اینکه از همه سو کلاف دست به دست گشته و باز وبسته شده یا آنقدر بر هم زده شده و بوی گندش در آمده و فرا گیر شده است که اگر چنانچه آب خزر گلاب شود و مفت خوران و اختلاس گران در گیر در آن فرو روند موجب گند زدایی کردنش نخواهد شد . چونکه همانگونه که اشاره شد این موضوع شبیه داستان پیرزن پولدار کا نادایی و شر ط بندی اش با رئیس وسوسه شده خوش باور حریص رشوه گیر یک شعبه بانکی کانادا شده است که رئیس ذوق زده شده غافل از همه جا متوجه نشده بود چه دامی برایش با پیشنهاد پیرزن پهن شده بود که آن را پذیرفته که داستانش چنین است .
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی داستان این پول زیاد چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است. زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که فردا شما شرت قرمز مي پوشيد! مدیر عامل با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول.. زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. پیرزن بسیار محترمانه از مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان شلوار خود را پايين بكشد. مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. بله، شرت مدير عامل سبز راه راه بود. وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد. پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما شلوار خود را پايين بكشد-